عاشق نوازش

تبلیغات در سایت ما

رمان خونه طاووس

آخرین مطالب سایت:

تبلیغات
پشتيباني آنلاين
پشتيباني آنلاين
آمار
آمار مطالب
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 108
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید دیروز : 0
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • آي پي امروز : 0
  • آي پي ديروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 3
  • بازدید سال : 49
  • بازدید کلی : 68591
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 18.191.135.224
  • مرورگر :
  • سیستم عامل :
  • امروز :
  • درباره ما
    رمان خونه طاووس
    به وبلاگ من خوش آمدید
    خبرنامه
    براي اطلاع از آپدیت شدن سایت در خبرنامه سایت عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



    امکانات جانبی

    آمار وب سایت:  

    بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز : 0
    بازدید هفته : 1
    بازدید ماه : 3
    بازدید کل : 68591
    تعداد مطالب : 22
    تعداد نظرات : 0
    تعداد آنلاین : 1



    پنج صلوات براي تعجيل در ظهور
    مدیریت وبلاگ تحلیل آمار سایت و وبلاگ

    عاشق نوازش

     

     
    -اوووم...خوب؟...
    لبخندی زدو گفت:به نظر من آدم هرجا که به آرامش برسه اونجا خونه اونه...منم چون اینجا آرامش واقعیمو بدست آوردم دوستش دارم...
    نگاهم کردو گفت:دختر تو داری لبخند میزنی؟...وای عجب صحنه نادری...!
    رومو برگردوندم گفتم:بی مزه...!
    خندید و گفت:پس بریم آرامگاه سعدی...باشه؟
    چیزی نگفتم.
    بیشتراز اونی که فکر میکردم خوب بود،جای باحالی بود،ستونای بلند...معماری فوق العاده ای داشت،حسابی مجذوبش شده بودم...حتی با گوشیم چندتا عکسم از اونجا گرفتم...
    برگشتم و به تیرداد که تکیه داده بود به ستون نگاه کردم،با لبخند جلو آمد وگفت:چطوره؟...خوشت اومد؟
    -ای بدک نبود...زیادم جالب نبود...
    خندید و گفت:بریم...؟
    -میخوام برم اونطرفم ببینم...
    سرشو تکون دادو گفت:برو ببین بیا...من میرم ماشین رو بیارم دور پارکش کردم...
    سرمو تکون دادم و دور تادور آنجا را نگاه کردم،برخلاف اونچه فکر میکردم خیلی از اینجا خوشم اومد،شاید لازم بود که از اون خونه بیام بیرون...فضای اینجا حال و هوامو کمی عوض کرده بود...
    سوار ماشین شدم و گفتم:برمیگردیم خونه؟
    در حالی که ماشین را به حرکت در می آورد گفت:اگه نخوای برنمی گردیم...!
    -حوصلم تو اون خونه سرمیره...بریم جاهای دیگه رو هم نشونم بده...!
    -دوست داری کجا ببرمت؟
    -من جایی رو نمی شناسم...
    -پس هرجا بردمت غر نمیزنیا...
    -جا با جا فرق میکنه...مثلا اینجا بد نبود،اگر بهتراز اینجا باشه،غر نمیزنم...
     با لبخند نگاهم کردو چیزی نگفت.
    با خودم فکر کردم اگه بابا،مامان زنده بودن اجازه میدادن با یه پسر نامحرم برم بیرون؟حتی اگه فامیل باشه؟....
    هرچی فکر میکردم فقط به یک جواب میرسیدم...نه...هیچ وقت این اجازه رو بهم نمیدادن...به روبروم خیره شدم و آهی کشیدم،زیر لب گفتم:یعنی الآن از دستم ناراحتن؟
    -چیزی گفتی؟
    نگاهش کردم وگفتم:نه....!
    موهای قهوه ای تیره اش اثلا با چشمای روشنش همخوانی نداشت،به نظرم اگه هرکی جز اون همچین بی نظمی در صورتش بود اثلا جذاب نمیشد تازه زشتم میشد اما اون ...با موهای تیره خیلی جذابتر شده بود،هرچی نگاهش میکردم چیز خاص و زیبایی در صورتش نمیافتم،رو هم رفته جذاب بود...از معدود کسایی بود که در عین حال که چهره اش خشمگین بود بانمکم بود...تا به امروز دقت نکرده بودم به صورتش،بامزه بود...به اخم روی صورتش نگاه کردم...زود عصبی میشد...ولی نمیشد بانمک بودنش رو نادیده گرفت...!
    لبخندی زد وگفت:آهان فهمیدم کجا باید ببرمت...می برمت باغ جهان نما...جای خوبیه...ارزشش رو داره که بری و ببینیش...!
    چیزی نگفتم،نگاهم کردو گفت:چیکار کنم؟ببرمت همونجا؟
    شانه ام را بالا انداختم گفتم:تو جز نویسندگی کار دیگه ای هم انجام میدی یا...!
    -کی بهت گفته من نویسنده ام؟
    -کتابی که روی میز واسه خودنمایی گذاشته بودی کار خودشو کرد ،لازم نبود کسی بهم بگه...!
    خندید و گفت:آهان پس اونو دیدی...خودنمایی...
    دوباره خندید وگفت:خوبه...
    -چی خوبه؟...اینکه مجبور نباشی خودت پز نویسنده بودنت رو بدی که اثلا خوب نیست ...
    -آخه بچه مگه پز دادن داره؟اون کتابو جاگذاشتمش ...
    -گوشام دراز شده یا دم درآوردم...؟
    با خنده گفت:جفتش!...
    لبخندی زدم و رومو برگردوندم گفتم:نگفتی؟...جز نویسندگی دیگه چیکارا میکنی؟
    -اووووم،یه بوتیک لباس زنونه دارم،جای خوبیه اما پاتوقه...یه مشت از رفیقامو گذاشتم اونجا،واسم کار میکنن،کار اصلیمم مهندسیه
    تو شرکت عمو مشغول کارم...
    -مهندسی کجا نویسندگی کجا؟...چرا می نویسی؟
    -داری وارد جزییات میشی دختر عمه...
    -این که جزییات نیست،خودتم نگی بالاخره یه روزی میفهمم...
    با لبخند گفت:نمیگم،امیدوارم یه روزی جواب تمام سوالاتو بگیری...
    -مسخره...!
    خندیدو چیزی نگفت.
    دقایقی گذشت،یاد معنی اسمم افتادم ،کمی فکر کردم و خواستم بپرسم ولی با خودم گفتم بی خیال...کی اهمیت میده معنی اسم تو چیه!
    داخل باغ کلی قدم زدیم،نه اون حرفی میزد نه من ،شاید فهمیده بود چقدر به این آرامش احتیاج دارم ،جای فوق العاده زیبایی بود،دلم میخواست برم جاهای دیگه رو هم ببینم اما شب شده بود و گشنم بود...
    به رستوران رفتیم،مشغول خوردن غذایمان بودیم که گوشی تیرداد به صدا در آمد،جواب داد
    -بله؟
    -آره،پیش منه...
    -متوجه نمیشم...مگه باید اتفاقی براش بیفته؟
    -منظورتون چیه؟...
    تن صداش هرلحظه بالاتر میرفت.
    -راجب من با خودتون چی فکر کردید؟...
    به مردم که زل زده بودن به ما نگاه کردم و به تیرداد که از عصبانیت سرخ شده بود اشاره کردم آرامتر صحبت کنه...
    تلفن رو قطع کرد و بلند شد
    -پاشو بریم...
    بلند شدم کوله ام را روی شانه ام انداختم و او پول غذا رو حساب کردو سوار ماشین شدیم،با سرعت می روند و من واقعا ترسیده بودم
    جلوی در خانه مادرجون نگه داشت،نگاهش کردم،آرنجشو لبه شیشه گذاشته بود و دست مشت شده اش را جلوی دهانش گرفته بود
    نگاهم کرد با خونسردی گفت:چرا پیاده نمیشی؟
    پیاده شدم و هنوز در رو کامل نبسته بودم که ماشین از زمین کنده شد.با تعجب نگاهی به کوچه انداختم و زنگ در را فشردم،در باز شد پامو که داخل گذاشتم پروانه جلوم اومد ومحکم بغلم کرد
    -وای تینا...همه ما رو ترسوندی...کجا بودی؟
    خاله فرانک با عصبانیت جلو آمد وگفت:فکر کردی خانوادت مردن میتونی هر غلطی دلت میخواد بکنی؟...کجا رفته بودی دختره ی هرزه؟کی به تو اجازه داده بود با تیرداد بری بیرون؟
    پرهام-خاله خواهش میکنم...حالا که چیزی نشده...اون سالمه...
    با این حرف پرهام از شوک در اومدم پروانه رو عقب زدم گفتم:اولا احترام خودتونو نگه دارید دوما به شما هیچ ربطی نداره من کجا میرم ،باکی میرم...شما هیچ کدومتون اختیاردار من نیستید...در ضمن این بار آخرتون باشه که لقب خودتونو به ناف دیگرون می بندید!(منظورم هرزه بود)
    چشماش شده بود چهار تا،از پله ها بالا رفتمو سریع به اتاقم پناه بردم،خدایا تا به حال مامانم اینطوری باهام صحبت نکرده بود...
    چطور جرات میکنه منو هرزه خطاب کنه؟...خدای من....خدایا این دیگه آخرشه...چقدر راحت بهم تهمت زد...باورم نمیشه...
    تو فکر بودم که در اتاق باز شد،پروانه داخل آمد و گفت:خاله خیلی عصبانی بود...ازش به دل نگیر،اون فقط نگرانت شده بود...
    از روی تخت بلند شدم وفریاد زدم:میخوام صدسال سیاه نگرانم نشه...دهنشو باز میکنه هرچی از دهنش در میاد بار آدم میکنه...
    پروانه با دستش جلوی دهانم را گرفت گفت:هیسسسس چرا داد میزنی؟اگه دو دقیقه آروم باشی من همه چیز رو بهت میگم...
    دستشو عقب زدم و روی تخت نشستم،کنارم نشست گفت:راستش نمیدونم تیرداد چرا باز داره قضیه چند سال پیش رو تکرار میکنه...
    ازش فاصله بگیر تینا...آدم قابل اعتمادی نیست...تا به حال خیلی دخترا رو بیچاره کرده...به خدا من همیشه ازش میترسم...
    با بی حوصلگی بلند شدم و شالمو از روی سرم برداشتم گفتم:بین ما چیزی وجود نداره پروانه...اون فقط منو برد بیرون...نه قصد سوءاستفاده کردن ازم رو داشت نه نگاه بدی بهم کرد...درسته به نظر آدم بدی میاد اما هیچ کاری با من نداشت...من خودمم ازش خوشم نمیاد...!
    دکمه ای مانتومو باز کردم و زیر لب گفتم:تیرداد عوضی...معلوم نیست چجور کثافتیه که من یه ساعت باهاش رفتم بیرون اینجوری همه ترسیدن..!
    نشستم کنار ساکم گفتم:نمیخواد نگران من باشی من خوب بلدم چجور پامو از گلیمم بکشم بیرون...!
    لبخندی زد وگفت:خوشحالم که دختر عاقلی هستی...
    برگشتم و زیرلب ادایش را درآوردم و از داخل ساکم لباسی بیرون کشیدم گفتم:تو چی از تیرداد میدونی؟
    برگشتم نگاهش کردم،شانه اش را بالا انداخت و گفت:راسیتش زیاد نمی شناسمش...
    -پس چرا خیلی راحت ازش یه آشغال می سازی؟
    بلند شدم گفتم:نمیشناسیش اونوقت به راحتی در موردش قضاوت میکنی؟...
    -نه تینا،من این چیزایی که بهت گفتم از رو دلیل و منطق بوده...
    لباسمو از تنم در آوردم و زیرلب گفتم:برو بابا،تو چی از منطق سرت میشه؟...
    لباسی که انتخاب کرده بودم رو تنم کردم و گفتم:باشه ممنون از اینکه به فکرمی...
    ساکمو مرتب میکردم که گفت:تیرداد بچه نامشروعه...دایی تیرداد رو نمیخواست و اصلا قرار نبود به دنیا بیاد اما مادرجون نذاشت...
    مادرجون بزرگش کرد...دایی هم اصلا به شیراز نمیاد...من تا به حال فقط یک بار دیدمش...اون یکبارم اومد و تیرداد رو که اونموقع 15 سالش بود گرفت به باد کتک...بعداز اون جریان دیگه برنگشت ایران...تیرداد کلا آدم قابل اعتمادی نیست،دایی فرهودم میخواد از شرکش بیرونش کنه...
    به پروانه نگاه کردم و گفتم:چرا؟
    -دایی میگه از اولشم اشتباه کرده که گذاشته اون بیاد تو شرکتش...میگه اون جزوی از خانواده ما نیست...
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم:ولی اون بچه برادرشونه...
    نشست کنارم گفت:وقتی خود برادرشون بچشو نمی خواد دیگه چرا اونا بخوانش؟
    سرمو انداختم پایین و خودمو مشغول تمیز کردن ساکم نشان دادم،دلم به حال تیرداد می سوخت...
    -اگه خدای ناکرده یه روز مادرجون فوت کنه دیگه تیرداد هیچ جایی بین ما نداره...هیچ کس اونو نمی خواد...
    -بچه ده دوازده ساله که نیست،اگر هم اونا نخوانش میره...میره یه جایی به تنهایی زندگی میکنه...البته الآنم وضعیتش اونقدر خوب نیست...الآنم به نظر خیلی تنهاس...
    -گفتم که بچه نامشروعه...بایدم تنها باشه...
    زیر لب آهسته گفتم:دو نفر دیگه خبط میکنن گناهش پای کس دیگه نوشته میشه...خیلی جالبه...
    پوزخندی زدم وبلند شدم پنجره را باز کردم،به حیاط نگاه کردم وگفتم:تو میدونی تینا یعنی چی؟
    -نه...
    به تک درخت حیاط خیره شدم و چیزی نگفتم.
    با صدایی از بیرون اتاق از خواب پریدم،آهسته برخاستم و بعداز سرکردن شالم در را باز کردم،تیرداد رو دیدم که تو تاریکی روی کاناپه نشسته،نگاهم کرد گفت:بیداری؟
    -آره به لطف تو...سر وصدا برای چی بود؟
    کتابایی که روی زمین ریخته بود را با پاش نشونم داد و گفت:از دستم ریخت...
    چراغ را روشن کردم و جلو رفتم،کتابارو جمع کردم و گذاشتم روی میز،نشستم همانجا روی زمین گفتم:اینم از این...
    -چیزی بهت نگفتن؟
    -کیا؟
    نفس عمیقی کشید وگفت:میدونی منظورم چه کساییه...جوابمو بده...
    -نه چیزی بهم نگفتن...
    -مطمئن باشم...؟
    -مصلا اگه چیزی بهم گفته باشن چیکار می کنی؟
    -چی بهت گفتن؟
    -گفتم که چیزی بهم نگفتن،فقط می خوام بدونم اگر گفته بودن چیکار می خواستی بکنی؟
    دستشو داخل موهایش برد وگفت:چی بهت گفتن تینا؟...مسخره بازی رو بذار کنار و مثل آدم بگو چی گفتن بهت...
    -ای بابا،چرا حالیت نیست؟میگم کسی چیزی به من نگفته...
    بلند شد و کتابارو برداشت ،خواستم یه تعدادش رو من بردارم و کمکش کنم که با صدای بلند گفت:بذارش سرجاش...خودم میتونم بردارمشون...
    با اخم نگاهش کردم،همه کتابارو برداشت و با خودش به اتاق برد،در رو هم محکم پشت سرش بست...
    به اتاق رفتم و دیگه تا صبح خوابم نبرد....!
    ساعت نزدیکای 6صبح بود که گرفتم خوابیدم...
    نشسته بودم جلوی تلوزیون وداشتم فیلم تماشا میکردم،داستان دختری بود که مادرشو از دست داده و حالا افسرده شده بود...
    سرمو به دیوار تکیه دادم و آهسته زیر لب گفتم:من چرا افسرده نیستم؟...چرا گریه نمی کنم؟...
    پرهام نشست کنارم گفت:چون تو درونت آشفته س...بروز نمیدی...اون فقط فیلمه...
    -به حرفای من گوش میدادی؟
    لبخندی زد و گفت:خیلی اتفاقی شنیدم...
    چشمامو بستم گفتم:شایدم حق با توئه...
    -نمی خوای ثبت نام کنی؟داره دیر میشه ها...
    سرمو تکون دادم گفتم:کی وقت داری که باهم بریم؟
    -هر وقت تو بگی من می برمت...
    -فردا خوبه؟
    -پس ...فردا میریم!
    سری تکان دادم و چیزی نگفتم،رفتن به مدرسه بهتراز این بود که تمام روزمو اینجا تو این خونه بگذرونم...
    مشغول خوردن ناهار بودیم که تیرداد از پله ها اومد پایین،نشست روی صندلی و بدون اینکه نگاهی به کسی بندازه برای خودش غذا کشید و مشغول خوردن شد
    مادرجون آهسته گفت:تیرداد جان حالا نمیشه رفتنت رو به بعداز عید موکول کنی؟
    بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت:نه مادرجون،همه کارامو ردیف کردم...
    -کی برمی گردی؟
    -نمیدونم...!
    پرهام- می خوای منم باهات بیام؟
    مادرجون سریع گفت:تو دیگه کجا می خوای بری؟جفتتون باهم دست به یکی کردی منو سکته بدید؟
    پرهام لبخندی زدو دست مادرجون رو گرفت گفت:اگر هم ما دوتا بریم تینا خانم اینجان...تنها نمی مونی که...!
    مادرجون با اخم بلند شد و از سالن بیرون میرفت که پرهام دوید دنبالش گفت:شوخی کردم بابا...شوخی کردم...
    مادرجون از سالن بیرون رفت وصدای پرهام می آمد که دارد منت کشی میکند،به تیرداد نگاه کردم و گفتم:جایی می خوای بری؟
    نگاهم کردو گفت:آره...!
    -میشه بدونم کجا؟...!
    -تهران...
    بدون هیچ فکر و تصمیم قبلی گفتم:منم با خودت ببر...!
    موشکافانه زل زد به صورتم،لبخندی زد وگفت:میشه بگی دقیقا تو رو باید کجای دلم جا بدم؟
    -قرار نیست منو تو دلت جاکنی،میرم خونه خودمون...از اینجا بدم میاد...می خوام برگردم...
    -ولی تا اونجا که من میدونم وکیلتون خونه باباتو فروخته وتو جایی رو نداری که بری...!
    -تو کاری به این چیزاش نداشته باش،منو ببر تهران و بعدم تو رو به خیر و مارو به سلامت...!
    بلند شد گفت:متاسفم ،نمیتونم در این مورد کمکی بهت بکنم...!
    بلند شدم و گفتم:منو با خودت ببر...
    نگاهم کرد،تکیه داد به میز گفت:تینا تو خلی؟من به هیچ وجه همچین کاری نمیکنم...به ریسکش نمی ارزه...
    -کدوم ریسک؟تو فقط منو ببر تهران،دیگه بقیه اش پای خودم...
    -نه اصلا حرفشم نزن...!
    از سالن بیرون میرفت که دویدم کنارش گفتم:تیرداد منو ببر...
    نگاهم کردو گفت:نه تینا...
    -آخه چرا؟...
    از کنارم رد شد وگفت:نمیشه...نمیشه!
    دنبالش راه افتادم گفتم:خوب دلیلش چیه؟
    یه دفعه برگشت سمتم و با عصبانیت گفت:احمق تو چرا حالیت نیست؟...نه من شرایط بردن تو رو دارم نه تو شرایط اومدن با منو...
    -تو فقط داری بهونه میاری...خودتم خوب میدونی میتونی منو ببری..
    -آره آقاجون من دارم بهونه میارم...اما اگه خودت رو هم بکشی من جایی نمی برمت...
    با خشم نگاهش کردم و در حالی که از کنارش می گذشتم گفتم:به جهنم...
    به اتاقم رفتم و نشستم روی تخت،کاش منو می برد...من واقعا دلم نمی خواست اینجا باشم...
    تا شب از اتاقم بیرون نیامدم،کنار پنجره نشسته بودم و به حیاط نگاه میکردم که چراغ حیاط روشن شد،سرمو کمی خم کردم و به تیرداد که به سمت آلاچیق میرفت نگاه کردم،نشست روی اولین صندلی و سیگاری روشن کرد،سرشو عقب آورد و تکیه داد به چوب دیواره های آلاچیق،منو دید،پکی به سیگارش زد و گفت:منو زیر نظر گرفتی؟
    بلند گفتم:واسه چی باید اینکارو کنم؟
    لبخندی زد و گفت:از من می پرسی؟
    شالمو روی سرم مرتب کردم و گفتم:کی میری؟
    پکی به سیگارش زد و گفت:تینااینو از سرت بیرون بنداز که بخوای با من بیای ...
    -چرا؟
    با تاسف سری تکان داد گفت:دختر چرا انقدر لجباز و کنه ای؟
    با عصبانیت فریاد زدم-چون از اینجا و آدماش حالم بهم میخوره...چون کسی اینجا منو درک نمی کنه...!
    با بی خیالی نگاهم کرد و گفت:نه که اونجا خیلی درک میشدی...اونجا کی درکت کرد؟کی؟تینا کی تو رو نگهت داشت کنارش؟هان؟
    به چشماش خیره شدم،پک عمیقی به سیگارش زد و دودشو تو هوا پخش کرد
    -به این زندگی،به این آشغالدونی سعی کن عادت کنی ...
    با بغض گفتم:نمی تونم...یعنی نمی خوام بتونم...منو ببر...منو ببر...
    بلندشد و بدون اینکه جوابمو بده سیگارشو زیر پاش له کرد و داخل رفت.
    پنجره رو بستم و نشستم زیرش،سرمو تکیه دادم به تخت و به اطرافم نگاه کردم ،تیرداد هم مثل بقیه درکم نمیکرد،هیچ کس منو نمیفهمید...هیچ کس..!
    تیرداد بعداز خوردن شام رفت،اعصابم حسابی بهم ریخته بود،با پرهامم یکبار دعوام شد،بیچاره فقط در برابر فریادهای من سکوت کرد...به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم...شالمو از روی سرم کشیدم و پرتش کردم روی زمین...تکیه دادم به دیوار،اختیار پاهای سستم رو نداشتم،نشستم روی زمین وآب دهانم را به سختی قورت دادم،دیگه هیچ وقت رنگ تهران رو هم نمیبینی تینا...
    نمیدونم چرا ذهنم دوباره رفت سمت معنی اسمم..کاش قبل از رفتنش ازش میپرسیدم...!لعنتی ...بدجوری ذهنم درگیرش شده...آخه از کی معنیشو بپرسم؟...
    سعی کردم خودمو بزنم به بی خیالی،بلند شدم و شالمو سرم کردم و پایین رفتم،پرهام روی مبل نشسته بود و چای می خورد، به سمت حیاط رفتم،در را باز کردم و به حیاط رفتم،نشستم داخل آلاچیق،داشتم به تار عنکبوتی که در انتهای سقف آلاچیق بود نگاه میکردم که صدای نزدیک شدن قدم های کسی را به خودم حس کردم،سرمو برگردوندم و به پرهام نگاه کردم،یه سینی تو دستش بود و دو تا فنجان قهوه رویش،جلوتر آمد وگفت:میشه بشینم؟
    با سرم به صندلی اشاره کردم،سینی را روی یکی دیگر از صندلی ها گذاشت ونشست، گفت:بچه که بودم اینجا پر از گل بودب ،همیشه بوی نم، بوی خاک خیس خورده تو حیاط پر بود...
    لبخند تلخی زدو گفت:ولی حالا...
    چیزی نگفتم،به صورتش نگاه کردم،چشمای سبزدرشت،لب های قلوه ای وبینی قلمی،پروانه راست میگفت،پرهام خوشگل بود،هیکلش نه خیلی درشت بود نه خیلی ریزه ،یکی از فنجان ها را برداشت و جلویم گرفت،از دستش گرفتم و گفتم:ممنون...
    لبخندی زد و به اطراف نگاه کرد،لبخند جزوی از اجزای لاینفک صورتش بود،همیشه لبخند میزد...
    -میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
    نگاهم کرد وگفت:البته!
    -چرا پیش خانوادت زندگی نمی کنی؟
    با لبخند گفت:من پیش خانوادمم...
    -نه منظورم پدر،مادر و خواهرته...
    -من...از 17سالگی تصمیم گرفتم با مادرجون و داداش تیرداد زندگی کنم...مامان باباهم مخالفتی نداشتن چون خونه هامون زیاد از هم دور نبود ،من یه پام اینجا بود یه پام اونجا...بیشتر ترجیح میدادم اینجا باشم چون داداش تیرداد همه جوره هوامو داشت،بهترین دوست و برادرم بود...
    آهسته گفتم:تو برخلاف دیگران که از تیرداد فاصله میگیرن سعی میکنی بیشتر بهش نزدیک شی...
    لبخندش محو شد،آهی کشید و گفت:اونا تیرداد رو نمی شناسن...یعنی هیچ کدومشون نخواستن که بشناسنش...!
    سکوت کردم و آروم یکم از قهوه ام خوردم،او هم فنجان قهوه اش را در دست گرفت و نگاهم کرد
    -فردا رو یادت نره ...
    سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.دقایقی گذشته بود آهسته گفتم:اونموقع...من سرت داد زدم...نمی خواستم اینطوری برخورد کنم...
    لبخندی زد و گفت:مهم نیست...!
    بلند شد و سرشو انداخت پایین و با فنجان قهوه اش ازم دور شد،به فنجانی که در دستم بود خیره شدم و گفتم:رفتارش منو یاد یه نفر میندازه...کی؟...نمیدونم...
    بلند شدم و سینی را برداشتم و داخل رفتم،به آشپزخانه رفتم و سینی را روی اوپن گذاشتم، تکیه دادم به اوپن و به زمین خیره شدم شایدم حق با تیرداد باشه...باید به این زندگی عادت کرد...آهی کشیدم و زیرلب آهسته گفتم:چاره ی دیگه ای نداری...!
    صبح فردایش با پرهام برای ثبت نام رفتم و چون معدلم زیاد تعریفی نبود اجبارا چند تا مدرسه رو سرزدیم تا بالاخره یه مدرسه با تعهد و گرفتن قول از من که از این پس درس می خونم اسمم رو نوشت...
    سوار ماشین پرهام شدم،خودشم نشست و راه افتاد
    -خدا رو شکر بالاخره تونستیم یه کارت رو جلو بندازیم...باید بریم کتاباتو بخریم...حوصلشو داری یا خودم برم...
    زشت بود اگه میگفتم حوصله ندارم،خودت بگیر،واسه همین با بی حوصلگی گفتم :نه...بهتره منم باشم...
    سری تکان داد و چیزی نگفت.
    بعداز خریدن کتابام،دوباره سوار ماشین شدیم ،نگاهی بهم انداخت و گفت:واسه امروز بسه،فردا میریم مانتوتم میگیریم...
    ماشین رو روشن کرد،صاف نشستم و گفتم:چرا اینکارا رو برام انجام میدی؟
    نیم نگاهی بهم کردو گفت:کدوم کارا؟
    شیشه رو دادم پایین گفتم:همین کارا دیگه،ثبت نام...گرفتن کتابام...
    سرعتش رو کم کرد وگفت:تو خواهرمی منم به عنوان یه برادر هرکاری لازم باشه برات انجام میدم...
    نگاهش کردم وآهسته گفتم:ازت ممنونم...
    نگاهم کردو لبخند مهربانی برلب آورد،اما چیزی نگفت،جلوی خانه ناشناسی نگه داشت و نگاهم کرد
    -اینجا کجاس؟
    -راستش نمیخواستم دعوت مامانمو رد کنی واسه همین بهت نگفتم...نمی خواستم مامان ناراحت شه...کلی به خاطرت تدارک دیده...
    با اخم نگاهش کردم،خواستم چیزی بگم که سریع گفت:میدونم که باید بهت می گفتم...از این بابت هم شرمندتم ولی تو روخدا همین یه بارو به خاطر داداش پرهامت قبول کن...!
    بدون حرفی پیاده شدم و کوله ام را روی شانه ام انداختم،سریع ماشین رو قفل کرد وزنگ در را فشرد
    -بله؟
    -مامان ؟تینا جونت رو آوردم برات...
    سرمو انداختم پایین و به صدای خوشحال خاله گوش سپردم:وای قربونش برم...بیاین داخل..بیاین...
    خاله از هولش در رو برامون باز نکرده بود،پرهام خندید و دوباره زنگ در را فشرد
    -مادر پس چرا نمیاین بالا؟
    -مامان جان تو در رو باز کن،چشم،ما میایم...
    -وای اصلا حواسم نبود...بیاین...
    در باز شد پرهام در را با دستش به داخل هل داد و گفت:بفرمایید...
    داخل رفتم،او هم پشت سرم داخل آمد،خونشون طبقه دوم بود،از پله ها بالا رفتیم خاله جلوی در ایستاده بود،بغلم کرد و گفت:الهی قربونت برم دختر خوشگلم...ترسیدم نیای...
    ازش فاصله گرفتم گفت:چرا انقدر دیر کردید؟ 
    -مامان جان؟بذار پامونو بذاریم داخل بعد غر بزن...
    خاله به شوخی از بازوی پرهام نیشگون گرفت و گفت:من غر میزنم بچه پررو؟آره؟
    پرهام بوسه ای روی سر مادرش نهاد و من بغض نشست تو گلوم،صدای شاد پروانه رو شنیدم
    -واـــــــــی خدا جون باورم نمیشه،ببین کی اینجاس...
    صداش از پشت سرمان می آمد،برگشتم،بغلم کرد و گفت:چطوری آبجی خوشگلم؟ 
    آهسته گفتم:خوبم...
    ازم جدا شد،داخل رفتیم،مانتومو درآوردم و شالمو روی سرم مرتب کردم
    پرهام از روی میز سیبی برداشت و گفت:کجا بودی تو؟
    -رفته بودم پیش نازنین...
    پروانه مانتومو از دستم گرفت و گفت:میرم آویزونش کنم روی چوب لباسی...
    خاله برایم شربت آلبالو آورد وپروانه به پذیرایی آمد ولبخندی به رویم زد
    خاله-پروانه جان بیا میز رو بچینیم...
    پروانه با خاله به سالن دیگری رفتند،پرهام تکیه داد به دیوار گفت:من میرم...هروقت احساس کردی خسته ای زنگ بزن بیام دنبالت..
    سرمو تکون دادم و او بلند گفت:مامان دارم میرم...
    خاله با دلخوری از سالن بیرون آمد وگفت:کجا؟وایستا ناهار بخور بعد برو...
    -نه کار دارم باید برم...واسم غذا نگهدار وقتی اومدم می خورم...
    -باشه...مراقب خودت باش...!
    پرهام یه برگه از جیب پیراهنش درآورد و چیزی روی آن نوشت بعد برگه را جلویم گرفت گفت:اینم شمارم...
    ازش گرفتم و به چشمای سبزش نگاه کردم،لبخند مهربانی زد وگفت:امیدوارم زود خسته نشی...!
    لبخند محوی زدم و گفتم:چیه؟میترسی ده دیقه دیگه بگم بیا دنبالم؟نتونی به کارت برسی؟نگران نباش میتونم خودم پیاده برم...
    اخمی کرد وگفت:به هیچ وجه تنها نمیریا...زنگ میزنی میام دنبالت...!
    سرمو تکون دادم و او بعداز خداحافظی کردن از ما رفت،مشغول خوردن غذا شدیم
    خاله-نازنین چطور بود؟
    -خوبه...هی میگفت بهت بگم بری پیشش...دلش واست تنگ شده!
    -فردا حتما میرم پیشش
    پروانه نگاهم کرد وگفت:نازنین زنه داداش سیاوشه...6ماهه حامله س!
    -مگه توجز پرهام برادر دیگه ای هم داری؟
    لبخندی زد و گفت:نه...همه پسرخاله ها و پسرداییامو داداش صدا میزنم...
    سرمو تکون دادم و خودمو مشغول خوردن غذایم کردم.
    بعداز خوردن ناهار خاله کلی باهام صحبت کرد،دلداریم میداد اما من نیازی به این حرفا نداشتم،فقط یه جای آروم و ساکت رو می خواستم که آرامش از دست رفته ام را بازگردانم...فقط همین...چیز زیادی نبود اما انگار همینم از من در این دنیا منع شده بود...
    بعدازظهر ساعت 5بود که بلند شدم
    -کجا مادر؟
    -دیگه بهتره برگردم خونه ی مادرجون...
    -چرا به این زودی؟شام نمی مونی اینجا؟
    -نه...
    روبه پروانه گفتم:مانتومو میاری؟
    رفت و لحظاتی بعد با مانتوم برگشت،داد دستم گفت:کاش بیشتر میموندی...
    -باشه برای یه وقت دیگه...
    مانتومو تنم کردم گفتم:میشه زنگ بزنید به پرهام بیاد دنبالم؟
    خاله-الآن زنگ میزنم عزیزم...
    بیست دقیقه بعداز قطع تماس خاله ،پرهام آمد،سوار ماشین شدم،نگاهم کرد وگفت:معلومه زیادم خوب نبوده... 
    -قیافم انقدر داغونه که همچین حرفی میزنی؟...
    خندید گفت:نه...چشمات خسته س واسه همین گفتم...
    -خاله سنگ تموم گذاشته بود...فقط...من خوابم میاد...همین!
    ماشین را روشن کرد و گفت:پس زودتر بریم خونه که بگیری بخوابی...
    نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم.
    رفتن به مدرسه خیلی روحیه ام رو عوض کرده بود،در تمام این مدت پرهام کنارم بود و با بودنش در کنارم کمتر بهم فرصت فکر کردن و غصه خوردن میداد...شاید عوض شدن روحیه ام را مدیون وجود او بودم...شاید...!
    الآن دوماه از اومدنم به اینجا می گذشت،تقریبا تونسته بودم با شرایط و جو اینجا کنار بیام...شیراز جای فوق العاده ای بود،پرهام یه تعداد از اماکن تفریحیشو نشونم داده بود اما به خاطر درس و کارای مدرسه ام زیاد وقت نمیکردم جایی برم،واسه همین قرار بود هر پنجشنبه یه جا برای تفریح بریم اما بازم زیاد نمیتونستم وقتمو بذارم واسه تفریح...
    امروز پرهام اومد دنبالم،بعضی وقتا با خودم فکر میکنم اون همش میگه به عنوان خواهرش به من نگاه میکنه اما ندیدم تا به حال کارایی که برای من میکنه برای پروانه انجام بده...نمیدونم...هرچی فکر میکنم فقط به یه جواب میرسم...ترحم...!
    کیفمو روی شانه اش انداخته بود،از در وارد شدیم گفتم:ازهفته آینده دیگه نمیتونیم بریم گردش...
    -چرا؟؟؟؟
    نگاهش کردم کیفمو از روی شانه اش برداشتم گفتم:امتحانام شروع میشه...!
    -بعضی وقتا پشیمون میشم از اینکه اسمتو نوشتم واسه پیش دانشگاهی!
    لبخندی زدم و گفتم:دیگه واسه پشیمونی خیلی دیره برادر من...!
    لبخندی زد وگفت:به هرحال من پشیمونم...
    داخل رفتیم،مادرجون نگاهمان کرد و گفت:چرا انقدر دیر کردید این بچه گشنشه...
    پرهام-بچه؟کدوم بچه؟
    صدای علی تو گوشم پر شد
    -منو میگه...
    برگشتم و به تیرداد که روی کاناپه لم داده بود نگاه کردم...موهاشو کوتاهتر کرده بود...بهش می اومد...با چشمای خمارش نگاهم کرد
    نمیتونستم ازش چشم بردارم...شاید چون صداش دقیقا شبیه علی بود...بعداز این همه مدت که ازش خبری نبود حالا...
    پرهام به سمتش رفت و خودشو انداخت روی تیرداد
    -آی وحشی...کی به تو گفته کم وزنی؟...پاشو از روم...
    پرهام خندید و گفت:داداش معلومه کجایی تو؟میدونی چندبار بهت زنگ زدم؟چرا جوابمو نمیدادی؟...
    پرهام موهای تیرداد رو بهم ریخت و باهم شوخی میکردن که مادرجون با عصبانیت گفت:روی کاناپه ی خونه من وحشی بازی درنیارید خرس گنده ها...پاشید...پاشید ببینم...!
    هردو بلند شدند ،نگاهی دیگر به تیرداد انداختم و به سمت پله ها رفتم
    پرهام چیزی به تیرداد گفت که درست نفهمیدم چی گفت،صداش آروم بود،تیرداد بلند زد زیر خنده،برگشتم نگاهش کردم،با خنده لحظه ای نگاهم کردو کم کم لبخندش محو شد ،از پله ها بالا رفتم،بعداز تعویض لباسم به سالن غذاخوری رفتم،آنها مشغول خوردن غذا بودند نشستم دورتر از آنها برای خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم.
    پرهام-چی شد یه دفعه برگشتی ؟فکر کردم یه پنج شیش ماهی بری اونجا واسه کار...
    تیرداد کمی از آب داخل لیوانش نوشید و گفت:اومدم وسایلمو بردارم برم...یه هفته میمونم اینجا بعد میرم...
    -مگه وسایلت رو نبردی؟
    -نه...باید کمکم کنی تا تمام وسایلم رو جمع کنم...
    پرهام دست از غذا خوردن کشید گفت:بالاخره کار خودتو کردی؟...
    مادرجون-چی شده؟تیرداد منو سکته نده چیکار کردی باز سرخود؟
    تیرداد لبخندی زد وگفت:باورکن این برای همه بهتره...من جایی اینجا ندارم...اونجا یه خونه گرفتم...عمو منو از کار برکنار کرده...دیگه اینجا کاری ندارم که انجام بدم...
    مادرجون با بغض گفت:می خوای منو بذاری بری؟
    تیرداد دست مادر جونو گرفت و بوسید بعد پیشانی اش را به پشت دست مادرجون چسبوند گفت:قربونت برم میرم که هم تو هم پرهام هم خودم...راحت زندگی کنیم...
    مادرجون بلند شد و از سالن بیرون رفت.تیرداد نگاهم کرد و بعد به پرهام نگاه کرد و گفت:اگه این پیرزن نبود میگفتم بیا باهم بریم اما تو باید کنارش باشی...
    پرهام سری با تاسف تکان داد و گفت:همش از این سفر لعنتی میترسیدم...میدونستم آخر کار خودتو میکنی...
    بلند شد واو هم رفت
    تیرداد-پرهام؟پرهام؟
    ولی پرهام توجهی نکرد و رفت...
    نگاهم کرد گفت:فکر کردم از رفتنم خوشحال بشن...نمیدونستم بیشتر میرنجونمشون...
    -میری که واسه همیشه تهران زندگی کنی؟
    سرشو تکون داد و گفت:میرم ولی با تو...
    با تعجب نگاهش میکردم که بلندشد و اومد روی صندلی کناریم نشست،به چشمام خیره شد وگفت:چی میگی؟باهام میای؟
    -چرا نظرت یهو عوض شد؟
    -تو کاری به این چیزاش نداشته باش...میای باهام یا نه؟
    -خوب...من به اینجا عادت کردم...نمیدونم باید چیکار کنم...
    بلند شد وگفت:میدونستم نظرت عوض میشه لعنتی...
    از سالن بیرون رفت،به ظرف غذام نگاه کردم و با خودم فکر کردم من تهران رو به اینجا ترجیح میدم اما...وقتی برم اونجا... سرپناهی ندارم...جایی رو ندارم برم...اگه مشکلم خونه و مکان زندگیم نبود حتما با تیرداد میرفتم...
    بلند شدم و از پله ها خواستم برم بالا دیدم نشسته تو پذیرایی،رفتم سمتش،کنارش ایستادم گفتم:رو چه حسابی ؟
    نگاهم کرد وگفت:چی؟
    -میگم...اصلا تو چرا نظرت عوض شده؟
    -چرا اینجوری وایستادی بالاسر من ؟...انگار ازم طلب داری
    راست میگفت،دستمو به کمرم زده بودم و ایستاده بودم روبروش،نشستم روی مبل گفتم:چرا نظرت عوض شد؟تو که اونموقع به هیچ وجه راضی نمیشدی...حالا...
    پرید وسط حرفم-اونموقع خونه نداشتم،اما الآن دارم،میتونی باهام بیای...
    به چشماش خیره شدم و گفتم:فکر کردی من خرم؟...فکرکردی با بچه طرفی؟...
    بلند شدم و خواستم برم که گفت:تینا باور کن هیچ سودی واسه من نداره...من تو این مدت خیلی بهش فکرکردم،میتونی باهام بیای...
    باورکن دیگه فرصتی بهتراز این برات پیش نمیاد...من دیگه برنمی گردم شیراز...اگه باهام نیای حسرت یکبار دیگه دیدن تهران روی دلت میمونه...
    چشمامو ریز کردم وگفتم:تیرداد تو واقعا راجب من چی فکر کردی؟...بیام دم دستی تو بشم؟
    با عصبانیت از روی مبل برخاست و گفت:دم دستیه من؟احمق یه ذره مغز پوکت رو به کار بنداز...چه دلیلی داره اگه بخوام عشق وحال کنم تو رو با خودم ببرمت؟ من اراده کنم هزارتا دختر میان بهم پا میدن...
    -اولا داد نزن سرمن ،دوما خر خودتی...
    دندوناشو روی هم فشار داد و گفت:احمق بفهم ،چرا نمی فهمی؟من دارم بهت لطف میکنم...
    لبخند مسخره ای برلب آوردم وگفتم:تو رو خدا تیرداد از این لطفا به من نکن...
    محکم به عقب هلم داد و از پله ها رفت بالا،عوضی هروقت نمیتونست حرفی از روی حساب بزنه زورشو به رخ میکشید...
    لباسمو مرتب کردم و به اتاقم رفتم،روی تختم دراز کشیدم وزیرلب گفتم:مگه تو همینو نمی خواستی؟...پس چرا داری این فرصت رو از خودت میگیری؟...آخه تیرداد چرا باید به فکر من باشه؟اون میخواد ازم سوءاستفاده کنه...ولی اگه بره دیگه هیچ وقت نمیتونم برگردم...خدایا چیکار کنم؟کاش میتونستم از پرهام سوال کنم ...ولی اگه پرهام بفهمه شاید نذاره من برم...
    با گیجی روی تختم جابه جا شدم و نشستم لبه تخت،چقدر تصمیم گیری برام در این مورد سخت بود...
    تا شب همش داشتم فکر میکردم برم یا نرم آخرم به این نتیجه رسیدم که ...بمونم...!شاید زندگی در اینجا واسم از تهران بهتر نبود اما بهتراز این بود که برم تهران و شب و روزمو با ترس بگذرونم...بترسم...ازاینکه هرلحظه ممکنه تیرداد بلایی سرم بیاره...
    و...من اصلا به تیرداد اعتماد نداشتم...پس موندن بهترین راهه...!
    داشتیم شام می خوردیم که پرهام گفت:پایه اید بریم چهارنفری بیرون؟...
    تیرداد- نه من اصلا حال و حوصله بیرون رفتن رو ندارم...
    مادرجون-نبایدم حوصله داشته باشی...
    -باز داری شروع میکنیا مادرجون...هرچقدرم طعنه و کنایه بزنی من نظرم عوض نمیشه...میرم...
    -جهنم،برو...برو هر غلطی دلت می خواد بکن...
    پرهام-هی هی هی هی،امشب قرار بود بریم خوش بگذرونیم نه که اوقات همدیگه رو تلخ کنیم...داداش؟یه امشبو به خاطر من حوصله داشته باش...
    چیزی نگفت،با غذاش بازی میکرد.
    مادرجون-من جایی نمیام...پاهام درد میکنه...
    -قرار شد چهارتایی بریم...تینا؟تو چی میگی؟
    شانه ام را بالا انداختم و چیزی نگفتم
    -پس بعداز شام همگی میریم بیرون...
    بعداز شام مادرجون و تیرداد خیلی لفتش دادن تا حاضرشدن،یه جورایی داشتن بهمون می فهموندن که راضی به رفتن بیرون نیستن
    پرهام خوشحال نبود اما مثل همیشه لبخند میزد و به روی خودش نمی آورد که ناراحته...
    همگی سوار ماشین پرهام شدیم،من و مادرجون عقب نشستیم،تیرداد هم کنار پرهام نشست
    پرهام مارو به پارک لاله برد،برامون بستنی گرفت وکم کم تیرداد و مادرجون هم باهم خوب شدن،نشستم روی تاپ و به تیرداد که روی تاپ کناریم قرار گرفت نگاه کردم،خودشو آهسته تکان میداد و به زمین خیره شده بود...
    آهسته گفتم:چیزی می خوای بهم بگی؟
    سرشو بلند کردو نگاهم کرد-نه چطور؟
    سری تکان دادم و گفتم:هیچی..
    بلند و شدم وازش دور میشدم که گفت:تینا؟
    ایستادم و برگشتم نگاهش کردم،کنارم آمد و گفت:تو چی؟تو نمی خوای چیزی بهم بگی؟
    سرمو تکون دادم گفتم:نه...!
     
    -تینا اگه برم دیگه تمومه...بــــــــاورکن اومدن یا نیومدن تو هیچ سودی واسه من نداره...
    -پس چرا بیخود اصرار میکنی؟گفتم که من نمی خوام بیام پس دیگه اصرارت برای چیه؟
    سری تکان داد و گفت:بچه فکر کردی واسه تنت نقشه کشیدم؟آره؟...خیلی احمقی...
    اگه از نظر اون منی که نگران عفت و آبرومم احمقم پس بذار احمق بمونم...
    از کنارم با عصبانیت گذشت و شانه اش را محکم به شانه ام کوفت ،کنار پرهام و مادرجون روی نیمکت نشستم و در فکر فرورفتم!
    پرهام-تیرداد کجاس؟
    شانه ام را بالا انداختم و به اطراف نگاه کردم،نبود،دقایقی بعد به گوشی پرهام زنگ زد و گفت داره میره خونه و میخواد پیاده بره
    ماهم سوار ماشین شدیم و به خانه برگشتیم،نیم ساعت بعداز آمدن ما اوهم برگشت،ما داشتیم قهوه می خوردیم،خستگی را بهانه کرد و به اتاقش رفت....
    سه روز بعد با کمک پرهام تمام وسایلش را جمع کرده بود،در این سه روز دیگر هیچ حرفی راجب اینکه منم با خودش ببره نزد...
    منم چیزی نمیگفتم...اما واقعیتش...خیلی دلم میخواست برم...!
    مادرجون داشت براش اسپند دود میکرد،لبخندی زد و گفت:چرا اسپند دود میکنی؟
    -اسپند دود میکنم که وقتی رفتی اونجا چشمت نکنن...که این دختر تهرونیای خوشگل نیان مخت رو کار بگیرن...
    خندید و گفت:نگران نباش،از مابهترم اونجا هستن که دخترا تحویلشون نمی گیرن...دختر تهرونیا که به ماها پا نمیدن...نه تینا؟
    با اخم نگاهش کردم و گفتم:به تو نه تنها دختر تهرونیا بلکه دخترای هیچ کجا پا نمیدن...
    خندید و گفت:تو به من لطف داری دختر عمه جون...انقدر ازم تعریف نکن،پررو میشما...!
    پرهام با لبخند نگاهش کرد و گفت:حالا کی راه می افتی فردا؟صبح یا ظهر؟
    تیرداد نشست روی مبل با لبخند گفت:هیچ کدوم...یه یکساعت دوساعت دیگه میرم..
    پرهام-چه عجله ایه؟بذار صبح راه بیفت...
    -رانندگی تو شب رو دوست دارم...
    مادرجون نشست روی صندلی گفت:دیگه برنمی گردی؟
    -نه ولی شما و پرهام حتما بیاین پیشم...بهم سربزنید...
    -نمیام ...دیگه اصلا نمی خوام ببینمت...
    -دلت میاد؟...دلت میاد نوه ی خوشگلت دلتنگت بشه؟
    -تو اگه دلتنگ من میشدی هیچ وقت تنهام نمی ذاشتی...!تو دل نداری...این همه سال با جون و دل بزرگت کردم...اینه دستمزدم؟
    -مجبورم...!مجبورم مامان...مجبورم....به خدا منم دلم نمی خواد تورو ،داداشمو،این شهر رو،ول کنم و بذارم برم ولی نمیشه...
    -چرا میشه!..تو همش داری به خودت تلقین میکنی که نمیتونی اینجا زندگی کنی...
    تیرداد با بغض گفت:می تونم؟...به نظر شما میتونم؟...تو شهری که همه آشناهام باهام غریبه ان...چطور میتونم زندگی کنم؟...
    مادرجون هیچی نگفت،شاید اونم قبول داشت که تیرداد راهی جز رفتن نداره...
    پرهام بی تاب و ناآرام بود،هی وسایل تیرداد را چک میکرد،داشتم به پرهام نگاه میکردم که تیرداد آهسته کنار گوشم گفت:به خاطر اونه که نمیای؟
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی؟...توهم زدی؟
    لبخندی زد وگفت:پسر خوبیه...خیلی...بیش از اندازه بی شیله پیله س...25سالشه اما شعورش از یه مرد 50ساله بیشتره...
    -چرا داری اینارو بهم میگی؟
    -چون نگاهت بهش خاصه...
    -بروبابا...دیوونه...!
    لبخند آرامی زد و گفت:اگه یه روزی خواستی بهش تکیه کنی...مطمئن باش فرو نمی ریزه...خیلی محکمه...
    -آه...تیرداد میشه خفه شی؟
    -دختره ی بی ادب منو بگو به فکر کی ام...!
    -تو به فکر خودت باش بدبخت،من نیاز به این چرندیات ندارم...یعنی هیچ نیازی به مردا ندارم...خودم اونقدر محکم هستم که نخوام به کسایی مثل تو تکیه کنم...!
    شانه ای بالا انداخت و گفت:هر زنی به یه تکیه گاه احتیاج داره...
    از روی مبل بلند شدم گفتم:هر زنی تا وقتی خدا رو داشته باشه و بهش تکیه کنه به شما مردا بی نیازه...
    سری تکان داد وگفت:اینم یه حرفیه...!
    از پرروگیش داشت سرم سوت میکشه...پیش پرهام رفتم و گفتم:چیکار داری میکنی؟ده بار اینارو از ساک درآوردی دوباره کردی توش...چند بار چک میکنیش؟
    نشست روی زمین،نگاهم کردو گفت:نمیتونم ...نمیتونم رفتنشو قبول کنم...اعصابم داغونه ،نمیدونم دارم چه غلطی میکنم...فقط میخوام یه معجزه بشه و اون از پیشمون نره...
    به تیرداد که بی خیال روی کاناپه دراز کشیده بود و با کنترل کانال های تلوزیون رو عوض میکرد نگاه کردم و گفتم:معجزه؟
    نیشخندی زدم و گفتم:هیچی نمیتونه اونو از تصمیمش منصرف کنه...
    پرهام بلند شد و به اتاقش رفت.
    به اتاقم رفتم و ساکمو جمع کردم،تمام وسایلم را برداشتم و پایین رفتم،جلوی تیرداد ایستادم و ساکمو گذاشتم جلوش روی میز...
    بلندشد نشست،اول نگاهی به ساک بعدش به من انداخت گفت:این چیه؟
    -ساک منه،تو ماشینت واسش جا داری؟
    موشکافانه به صورتم نگاه کرد وگفت:شوخی میکنی؟!
    -نه، باهات میام...
    - اونوقت چرا نظرت عوض شد؟
    -چه فرقی به حال تو میکنه؟
    -هیچی...فقط...مادرجون مطمئنا نمیذاره تو با من بیای...
    -فکر اونشم کردم،تو برو،منتظرم بمون...وقتی مادرجون و پرهام خوابیدن میام...
    -پشیمون نمیشی؟
    به چشماش نگاه کردم و گفتم-نه ...هیچ وقت!
    -نمیترسی از مردای هرزه؟
    -اگه منظورت خودتی که باید بگم من از تو گرگ ترم...!تو نگران خودت باش...!
    لبخندی زد وگفت:باشه...پس...من میرم بعد از منم تو بی سرو صدا بیا بیرون...
    سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم.
    ساکمو برد که بذاره داخل ماشین،به سمت اتاق پرهام رفتم،ضربه ای به در زدم
    -بله؟
    -میتونم بیام داخل؟
    - بیا تو 
    داخل رفتم،نشسته بود پشت میز کامپیوترش،بلند شد گفت:باهام کاری داشتی؟
    -ازت ممنونم...به خاطر همه چیز...تمام این مدت تو برام برادر خیلی خوبی بودی...
    - چرا این حرفا رو میزنی؟
    -هیچی فقط خواستم ازت تشکر کنم...همین!
    سری تکان داد و گفت:وظیفم بوده...!
    آب دهانم را قورت دادم و آهسته گفتم:میرم بخوابم..شب بخیر...
    برای آخرین بار برگشتم نگاهش کردم،دلم میخواست یکبار،فقط یکبار به آغوش بکشمش و با تمام وجودم ازش تشکر کنم...
    فقط میدونم تصویر این لبخند هیچ وقت از یادم نخواهد رفت...در رو بستم و به اتاق مادرجون رفتم،داشت نماز می خوند 
    نشستم کنارش ،به سمت قبله،سجده کردم،سجده کردم و از خدا کمک خواستم،ازش خواستم که همیشه مراقبم باشه،گرچه میدونم رفتن با تیرداد به هیچ وجه تصمیم عاقلانه ای نیست اما یکی بهم نهیب میزد که اگر نرم دیگه باید برای همیشه اینجا بمونم ومیدونم اگه بمونم یه روزی پشیمون میشم....پشیمون از اینکه چرا نرفتم...
    با آمدن دستای لرزان مادرجون برسرم،سرمو بلندکردم و نگاهش کردم
    -شبیه مادرتی تینا...نه از نظر قیافه ...از نظر درونت...درونت شبیه به مادرته...
    صاف نشستم و گفتم:چرا با مامان قطع رابطه کردید؟
    آهی کشید وگفت:دیگه حالا مگه فرقی هم میکنه؟...
    -نه ولی اگه نفهمم تا آخر عمرم احساس میکنم مادرم گناهی کرده بوده که شما اینطور مجازاتش کردید...
    سرشو انداخت پایین و تسبیحش رو در دست گرفت
    -مادرت...یه دنده و لجباز بود...
    اشکش روی دستش چکید...چانه اش می لرزید،نگاهم کرد و با صدای گرفته و بغض آلود گفت:قرارش بود با پسر عموش ازدواج کنه ولی یه هفته مونده بود به مراسم ازدواجشون...همه چیز رو بهم ریخت...گفت پدرتو دوست داره...گفت از پدرت حامله س...
    آهی کشید و گفت:بهمون دروغ گفت تا به مراد دلش برسه...آقاجونت سرهمین قضیه سکته کردو مرد...منم نمیتونستم کاری کنم،اون گفته بود حامله س...همینطوری یه عقد تو محضرشون کردیم و گفتم دیگه نمیخوام ببینمش...گفتم بره...آبرومون رفت...چقدر تو محل بد نگاهمون میکردن...همه رو به جون خریدم...فرستادمش با شوهرش بره که بیش از این آبروم نره...اونم رفت...خوب یادمه که تو بچه بودی با پدرت و علی اومدید اینجا...می خواستم ببخشمش ولی خواهر برادرش اونو از خونم بیرونش کردن...دیگه نیومد...فقط یه چند باری بهم زنگ زد و هی ازم معذرت می خواست، من بخشیده بودمش اما اون همش می گفت کابوس می بینه،میگفت یا من واقعا نبخشیدمش یا آقاجونش بعداز این همه سال نمی بخشدش که داره عذاب میکشه...
    بازم آه کشید و گفت:نتونستم برای آخرین بار ببینمش...بچم از دست رفت...علی نوه ام رفت....نتونستم بگم واقعا بخشیدمش...
    صدای هق هق او دردناک تر از هر دردی بود،جلو رفتم و در آغوش گرفتمش
    -منو ببخش مادرجون...حلالم کن...نذار مثل مامان اون همه سال کابوس ببینم...حلالم کن...
    چیزی نمی گفت فقط گریه میکرد...
    نمیدونستم ساعت چنده،یه برگه برداشتم و رویش اختصارا همه چیز را گفتم واز پرهام و مادرجون حلالیت طلبیدم...مانتومو تنم کردم 
    و از اتاق بیرون آمدم برگه را در دستم فشردم و تمام خانه را که در تاریکی فرو رفته بود برانداز کردم،میدونم که دلم برای اینجا تنگ میشه ولی من به اینجا تعلق نداشتم...می خواستم برم پیش خانوادم...دلم می خواست هروقت دلم تنگ شد برم دیدنشون...
    به در اتاق پرهام نگاه کردم و آهسته در را باز کردم،خواب بود،نامه را روی میزش گذاشتم و دستبندی که علی به یادگاری برایم گذاشته بود آهسته به دستش بستم،به چشمان بسته اش نگاه کردم و آهسته گفتم:داداش؟...دوستت دارم...
    بوسه کوتاهی روی پیشانی اش زدم و از اتاق خارج شدم،سریع از خانه بیرون آمدم،به اطراف نگاه کردم،تیرداد تو ماشین،صندلی رو خوابونده بود و چشماش بسته بود،خواستم در رو بازکنم،قفل بود،کنار شیشه اش رفتم و به شیشه ضربه زدم،چشماشو باز کرد و در رو برام باز کرد،نشستم گفتم:خواب بودی؟
    با خمازه گفت:با اجازت...
    صندلی رو درست کرد و نگاهم کرد
    -چرا انقد دیر آمُدی از خونو... بالو چی میکردی؟نامو نوشتی؟(چرا انقدر دیر آمدی از خونه...بالا چیکار میکردی؟نامه نوشتی؟)
    با تعجب نگاهش کردم و زدم زیرخنده،با خنده گفتم:چی گفتی؟...
    سرشو خاروند گفت:آه همینم کم مونده بود تو دستم بندازی...
    ماشین رو روشن کرد،با لبخند گفتم:نه جدی چی گفتی؟
    با بی حوصلگی گفت:گفتم نامه نوشتی؟
    -آره...!
    دیگه چیزی نگفت،سرمو به شیشه تکیه دادم و زیرلب دعا می خوندم که چشمام روی هم رفت و خوابم برد...
    با تکانهای ماشین از خواب بیدار شدم،ماشین ثابت و بی حرکت جلوی خانه ای پارک شده بود،گوشیمو از جیبم درآوردم و به ساعتش نگاه کردم،باورم نمی شد که انقدر خوابیده باشم...دوباره به ساعت گوشیم که 6بعدازظهر را نشان میداد نگاه کردم و صدای در شنیدم سرمو بلند کردم و به تیرداد که از ساختمان بیرون آمد نگاه کردم ،پیاده شدم گفتم:اینجا کجاس؟
    نگاه سردی بهم کرد وگفت:همون بهشتیه که ازش دم میزدی...تهران...
    لبخند روی لبم نشست،با تمام وجودم هوای آلوده ی شهرم رو به ریه هام فرستادم وبه تیرداد که پشت صندوق عقب ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:چیکار میکنی؟
    نگاهم کردو گفت:با اجازت وسایل رو از ماشین میارم بیرون...بیا کمک کن ببریمشون بالا...
    -نه خودت بیارشون من میرم بالا خونه رو ببینم...
    -اول بیا وسایل رو ببریم...
    بی توجه به حرفاش به سمت در مشکی براقی که جلوم بود رفتم،داخل رفتم و بعد از بالا رفتن از حدودا 10 یا 11پله خانه را دیدم...
    دو واحد بود وتشخیص دادن خانه تیرداد کار سختی نبود...در خانه باز بود و تیرداد ساکها و وسایل را جلوی در رهاکرده بود... در را به داخل هل دادم و وارد خانه شدم،فضاش عالی بود...همه چیز شیک و مرتب بود...تمام وسایل ترکیبی از رنگ مشکی و سفید بود،به مبل های راحتی مشکی رنگ نگاه کردم و به سمت اتاق ها رفتم،دریکی را باز کردم،تخت یک نفره با روتختی مشکی فرش به رنگ قهوه ای و کمد و میز آرایش هم به رنگ مشکی بود...روی دیوار تابلوهای لیته به ترتیب کنار هم چیده شده بود و در همه تصاویر گلهای سیاه و سفید رنگی را به نمایش گذاشته بود...کتابخانه چوبی کنار میز کار وپرده ی قهوه ای رنگ...واقعا عالی بود...
    به اون یکی اتاق رفتم،رنگ اتاق با تمام فضاها فرق داشت،به رنگ یاسی بود،خیلی حس خوبی به آدم میداد...تخت یک نفره با رو تختی بنفش ،کتابخانه نیلی رنگ و کمد و میز آرایشی کوچک بنفش...داشتم به اتاق نگاه میکردم که صداشو از پشت سرم شنیدم
    -چطوره؟
    برگشتم سمتش گفتم:تو...واسه منی که به اومدنم به اینجا مطمئن نبودم انقدر سنگ تموم گذاشتی؟
    داخل اتاق آمد و روی تخت نشست گفت:یه حسی بهم می گفت میای...
    -اگه اون حس درست از آب در نمی اومد میخواستی با این همه تدارک چیکار کنی؟
    -حالا که درست از آب در اومده و تو اینجایی...
    -آره ولی اگه من نمی اومدم چی؟
    -هیچی...!
    نشستم کنارش و به اطراف نگاه کردم و گفتم:تو واقعا هدفت چیه تیرداد؟...هدفت از آوردن من به این خونه چیه؟
    خندید وگفت:دختر تو چی داری میگی؟من که مجبورت نکردم باهام بیای...گذاشتم به اختیار خودت...تو خودت خواستی بیای...
    نگاهش کردم و گفتم:ولی تو موافق نبودی...
    بلند شد وگفت:میرم بخوابم، خسته ام...
    سرمو تکون دادم و او رفت،در رابستم و داشتم وسایلم را داخل کمد می چیدم که صدای آب شنیدم،در را باز کردم و دری را که نزدیک در اتاقم بود باز کردم،دستشویی اینجا بود...صدا از حموم میاد...رفته حموم...
    به آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم،خالی بود،حسابی گشنه ام بود،در اتاق تیرداد را آهسته بازکردم و به در بسته ای که به نظر می آمد حمام است خیره شدم،جلورفتم و ضربه ای به درزدم،لحظاتی بعد صدای شیرآب قطع شد
    -بله؟
    -من میرم بیرون...گشنمه...هیچی تو خونه نیست...
    در روبازکردو سرشو بیرون آورد و گفت:برو فعلا استراحت کن...من یه دوش میگیرم نیم ساعت می خوابم بعد باهم میریم...
    -میگم گشنمه...
    -نمی میری که یکساعت صبر کنی...!
    همانطور که به سمت در اتاق میرفتم گفتم:من میرم...!
    -تینا بیام ببینم نیستی من میدونم با تو...
    -بروبابا...
    در اتاقش رو محکم بستم وبه اتاقم رفتم ،مانتومو تنم کردم ومقداری پول برداشتم واز خانه بیرون رفتم،شکر خدا بیشتر جاهارو می شناختم و پیدا کردن یه فروشگاه مواد غذایی برام اونقدرا دشوار نبود...
    داشتم یه سری خرت و پرت میگرفتم که متوجه نگاه های خیره ی فروشنده شدم،به اطراف نگاه کردم،خیالم راحت شد،کلی آدم مشغول خریدکردن بودن...
    خریدامو روی میز گذاشتم و پولامو از جیبم درآوردم
    -چقد میشه؟
    داشتم پولامو می شمردم که گفت:میشه 15تومن...
    پول را روی میز گذاشتم و او خریدامو داخل کیسه گذاشت و گفت:شمارتو نمیدی؟
    کیسه رو برداشتم و بدون اینکه نگاهی به صورتش بندازم از فروشگاه بیرون آمدم،به سمت خانه رفتم،پام حسابی خسته شده بود ،با دیدن در مشکی رنگ خانه حسابی ذوق زده شدم ،زنگ در را فشرم
    لحظاتی بعد جواب داد-بله؟
    -بازکن...
    -مگه نگفتم نرو بیرون؟
    -خوب حالا باز کن...
    در باز شد،از پله ها بالا دویدم،جلوی در ایستاده بود،چشماش خسته و خواب آلود بود
    -چرا واستادی جلو در؟ برو کنار...
    کنار رفت.کفشم رو درآوردم و داخل رفتم،به آشپزخانه رفتم و دوتا کیسه را روی اوپن گذاشتم وخواستم شالمو دربیارم که تازه متوجه شدم اینجا خونه اونه...شال را روی سرم مرتب کردم
    -تینا؟
    -هوم؟
    داشتم وسایل رو از کیسه میکشیدم بیرون، پشتم ایستاد و گفت:ببین منو...
    برگشتم نگاهش کردم گفتم:بله؟
    -مگه من نگفتم نرو بیرون؟
    -چرا ولی گشنمه...
    -دختر تو چرا انقد لجبازی؟
    -تو کاری به این چیزا نداشته باش...چشمات از بی خوابی قرمز شده برو بگیر بخواب...
    سری با تاسف تکان داد و گفت:من دارم میرم بخوابم...همینطوری یه دفعه نزنه به سرت بری بیرون...
    -نه...نمیرم...برو بخواب...
    به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست.یکی از شکلاتهارو از جعبه اش بیرون آوردم و در دهانم گذاشتم...جعبه بیسکویت را داخل کمد گذاشتم و شیشه قهوه را هم همانجا گذاشتم،هر یک از وسایل را مرتب سرجایش چیدم و نشستم روی صندلی و خانه را برانداز کردم،دلم می خواست دکور خانه را عوض کنم،بلند شدم و به اتاقم رفتم ،تونیک سرمه ایموبه تن کردم و روسری مشکی سرمه ای ام را برداشتم و روی سرم گذاشتم،جلوی آینه ایستادم و به ابروهام که زیرش پرشده بود نگاه کردم،دیگه اصلا واسم مهم نبود...دیگه دلم نمی خواست مثل قدیم آرایش کنم و به تیپم برسم...یعنی اصلا حوصله اینکارا رو نداشتم...
    به پذیرایی رفتم و شروع کردم به تغیر دادن دکوراسیون خونه...خودم که حسابی راضی بودم،به ساعت نگاه کردم30/10بود...
    داشتم وسایل را جابه جا میکردم که صدای علی رو شنیدم...برگشتم...تیرداد بود...
    -چیکارمیکنی تینا؟چرا انقدر سرو صدا راه انداختی؟
    نگاهش کردم گفتم:چطوره؟
    به اطراف نگاه کرد لبخندی زدو گفت:بابو سیکو چی کردی...(بابا ببین چیکار کردی)
    لبخندی زدم و گفتم:لهجت تو حلقم...
    خندید و نشست روی مبل.
    -فقط اون مبل بزرگه رو تو باید برداری جابه جاش کنی...
    نگاهی به مبل انداخت و گفت:باشه...!...خیلی خوب شد...کاشکی میذاشتی باهم مرتبش کنیم...
    -خواب بودی نمیتونستم صبر کنم بیدارشی...
    نگاهم کرد و گفت:حالو که من ییِ چُسکی خوشی بم دادی عزیز ...(حالا که مرا یک مقدار کم خوشحالم کردی عزیز...)
    لهجشو تغیر داد و گفت:می برمت بیرون...حاضرشو بریم شام مهمونت کنم...
    لبخندی زدم و گفتم:چی گفتی قبلش؟
    با لبخند نگاهم کرد وگفت:گفتم برو حاضرشو بریم بیرون...
    -فحش دادی؟
    -نه بابا...
    -پس چی گفتی؟چُسکی یعنی چی؟
    خندید گفت:یعنی یه کم...یه مقدار کم...
    -مطمئن باشم؟
    شانه اش را بالا انداخت و به اتاقم اشاره کرد وگفت:برو حاضرشو...
    -اول برم حموم بعد بریم...
    چیزی نگفت،حوله ام را از اتاقم برداشتم و به اتاق تیرداد رفتم،بعداز گرفتن دوش،آهسته از حمام بیرون آمدم و حوله را به تن کردم در اتاقشو بازکردم و نگاهش کردم،روی مبل نشسته بود
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم:تیرداد؟...روتو بکن اونور برم اتاقم...
    نیم نگاهی بهم انداخت و روی مبل جابه جا شد و پشتشو بهم کرد
    به اتاق رفتم وبعداز خشک کردن موهام، مانتوی مشکی کوتاهمو پوشیدم و شال مشکی هم سرم کردم و کوله ام را روی شانه ام گذاشتم،از اتاق بیرون آمدم
    داشت دکمه های پیرهنش را می بست،لحظه ای چشمم بر روی سینه برهنه اش ثابت ماند متوجه شد ولی به روی خودش نیاورد
    -چه زود حاضر شدی...
    به اطراف نگاهی انداختم و گفتم:وقتی برگشتیم جای مبل رو یادت نره عوضش کنی....
    -باشه...
    در را باز کردم و کتونیمو پام کردم
    نگاهم کرد و گفت:همیشه اینجوری تیپ میزنی؟
    -آره چطور مگه؟
    -اون کوله چیه همه جا دنبال خودت می کشی؟
    لبخندی زدم و گفتم:تکمیل کننده تیپمه...
    شانه ام را گرفت و منو عقب کشید و در حالی که در را می بست گفت:اون تیپته که منو کشته....
    -چیه؟مگه چشه؟
    نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت:هیچی...مگه من گفتم چیزیشه؟
    -خوب نه یه منظوری داشتی...
    - منظوری نداشتم...بریم...
    در را قفل کرد و از پله ها سرازیر شد،دنبالش رفتم و گفتم:ولی تو یه منظوری داشتیا...!
    با لبخند نگاهم کرد وگفت:نه ...
    سوار ماشین شدم گفتم :یه رستوران عالی می شناسم...برو همونجا...
    -خوب از کدوم طرف برم؟
    -فعلا مستقیم برو...
    بعداز خوردن شام در اون رستوران،سوار ماشین شدیم،هردو سکوت کرده بودیم،راه افتاد ...
    به شانه های پهن و بازوهای ورزشکاریش نگاه کردم و در دل گفتم:عجب غولیه...
    برگشتم سمتش گفتم:من می خوام کار کنم...برام کار پیدا کن
    نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:جدی میگی یا داری شوخی میکنی؟
    -جدی میگم...
    -کار برای چی؟
    -برای سرگرمی...
    -مطمئنی این وظیفه منه که برای تو شغل پیدا کنم؟...!
    -باشه...خوب از اول همینو بگو...خودم پیدا میکنم...
    -کجا می خوای کار پیدا کنی؟...یه دیپلمه که هیچ کاری هم بلد نیست...کجا میتونه کار کنه؟
    -اونش دیگه به تو مربوط نیست....
    -خوب چرا به کلاس فکر نمیکنی؟کلاس زبان...کلاسای ورزشی...
    -برو بابا...من حوصله کلاس ملاس ندارم...میخوام پول در بیارم...
    -آهاااان...پس بگو....!
    -حالا که چی؟...میتونی واسم کار پیدا کنی یا نه؟
    -بذار یه چند وقت بگذره یه کاریش میکنم...
    -یعنی امیدوار باشم؟
    -نه...بهت قول نمیدم که حتما واست جورش کنم ولی سعی خودمو میکنم...
    شیشه رو دادم پایین گفتم:خودم یه کاریش میکنم...!
    -بهت میگم خوب یه مدت صبر کن...
    -نمی خوام...
    -به جهنم...هر غلطی دلت میخواد بکن...!
    -بیشعورِ بی مسولیت...بی ادب...
    -عامو نادی اسم خودته به ما نهادی؟(آنچه را که به من نسبت دادی لایق خودت است)
    -چی گفتی؟
    -هیچی
    -میگم چی گفتی؟
    جوابمو نداد،با عصبانیت ازش روبرگرداندم و گفتم:اگه فحش دادی خودتی...!اگرم چیز دیگه گفتی....بازم خودتی...!
    خندید و چیزی نگفت.
    تا به خونه برسیم دیگه نه اون حرف زد، نه من....در را باز کرد،داخل رفتم و به سمت اتاق میرفتم که گفت:شب بخیر...!
    بدون اینکه برگردم،به راهم ادامه دادم و آهسته گفتم:شب بخیر
    به اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم،تکیه دادم به پشت در و کوله ام را روی زمین گذاشتم...
    صدای بسته شدن در اتاقش رو شنیدم،لباسمو عوض کردم و روی تخت ولو شدم،اتاق،تخت،همه وسایل نو بود و یه بوی خاصی میداد،چشمام داشت میرفت روی هم که یادم افتاد در رو قفل نکردم،بلندشدم ودر رو قفل کردم کار از محکم کاری عیب نمیکنه ... زیرپتو خزیدم،زود خوابم برد چون خیلی خسته بودم....
    داشتم موهامو شونه میزدم که از بیرون اتاق صدای تیرداد آمد:تینا؟...بیداری؟
    جواب ندادم که فکر کنه خوابم،لحظاتی بعد صدای بسته شدن در خبر از رفتن تیرداد میداد...بلند شدم و موهامو با کش بستم،شالمو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون آمدم،به اطراف نگاه کردم،مبل بزرگه جاش تغییر نکرده بود...پرروی تنبل...
    به آشپزخانه رفتم وبرای خودم صبحانه آماده کردم،تلوزیون را روشن کردم وپشت میز چهارنفره نشستم،شالمواز روی سرم برداشتم و روی صندلی گذاشتم، داشتم برنامه کودک تماشا میکردم که تلفن به صدا در آمد. با عصبانیت بلند شدم و گفتم:تازه داشت به جاهای حساس کارتون میرسید...کیه اول صبحی؟
    جواب دادم-بله؟
    صدای پرعشوه ی زنی در گوشم پر شد-منزل تیگران؟
    -بله...امرتون؟
    -شما کی هستید؟
    نیشخندی زدم و گفتم:من باید این سوالو از شما بپرسم...
    با عصبانیت گفت:بهت میگم تو کی هستی؟
    -وا...حالت خوب نیست انگار...دیونه...
    قطع کردم و دوباره پشت میز برگشتم،مشغول خوردن صبحانه ام شدم که دوباره تلفن به صدا در آمد...
    بلند شدم و جواب دادم-بفرمایید!!!!!!!!!!!!
    -ببین نکبت،اگه همین الآن از اون خونه نری بیرون من میدونم با تو...
    -برو بابا...تو اصلا کی هستی؟
    -کسی که تو سعی داری جاشو بگیری...
    -ببخشید من متوجه نیستم...جای شما دقیقا کجاس؟
    با حرص گفت:تو اون بغلی که تو خوابیدی من جون دادم...از خونه تیرداد گورتو گم کن...
    تلفن را سرجایش کوبیدم و پریز را از برق بیرون کشیدم...کثافت چی داشت بهم می گفت؟...زنیکه هرزه...
    دیگه نتونستم چیزی بخورم،وسایل را از روی میز برداشتم و روی میز را مرتب کردم،به آشپزخانه رفتم و دستامو شستم،یعنی اون زن کی بو؟منظورش از اون حرفا چی بود؟...
    روی مبل نشسته بودم و کتاب می خوندم که زنگ در به صدا در آمد و صدای کلید را که به قصد بازشدن وارد قفل شد را شنیدم
    سریع برخاستم و قبل آنکه در بازشود پشت در ایستادم،در با فشار ملایمی که تیرداد بهش وارد کرد باز شد
    با فریاد گفتم:نیا تو...نیا...
    -تینا؟...چی کار میکنی؟
    -در رو ببند،بذار شالمو پیدا کنم،خودم درو باز میکنم برات
    -خیله خوب بابا...
    در رابست و منه احمق هی از جلوی شالم رد شدم و ندیدمش،در آخر وقتی تیرداد دستشو روی زنگ گذاشته بود و برنمیداشت 
    دیدمش،سریع برداشتم و سرم کردم و در را باز کردم،با اخم نگاهم کرد و گفت:حالا تو همین یه دونه شالو داری؟...
    -حواسم نبود...صبح گذاشته بودمش روی صندلی الآن یه دفعه اومدی هول شدم...
    به چشمام خیره شد و چیزی نگفت.در رابستم و او به سمت اتاقش رفت،کتاباشو که بدون اجازه از کتابخونش برداشته بودم،سریع زیر مبل انداختم و نشستم روی مبل...از اتاق بیرون آمد،شلوار ورزشی طوسی با لباس سفید تنش کرده بود...خودشو روی مبل کناریم انداخت و گفت:چه خبر؟
    - تک وتنها نشستم تو خونه می خوای چه خبری باشه؟
    -چرا تلفن رو جواب نمیدادی؟
    -زنگ نزدی...
    -ده بار زنگ زدم...دیدم جواب نمیدی نگران شدم اومدم خونه...
    -تو الآن نگرانی؟
    -اوهوم...
    به صورت بی خیالش نگاهی انداختم و گفتم:کاملا مشخصه !
    -نگفتی؟...چرا جواب نمیدادی؟
    -تو گوشات مشکل داره،من گفتم!....شاید تلفن مشکل داره...
    نگاه نافذش رو دوخت بهم و سرشو تکون داد گفت:شاید...!
    -حالا چیکارم داشتی زنگ زدی؟
    -هیچی...
    -به خاطر هیچی زنگ میزدی؟
    -گیریا...ول کن...اصلا من بی جا کردم زنگ زدم...غلط کردم...خوبه؟
    بلندشدم گفتم:نه خوب حتما یه دلیلی داشته که زنگ زدی...
    -واــــــــــــــی...دست بردار تینا سرم درد میکنه...
    طوری که متوجه نشه رفتم و پریزتلفن رو زدم به برق،رفتم داخل آشپزخانه،تکیه دادم به اوپن و گفتم:راستی یه سوال ازت داشتم...
    -باز چیه؟
    -تو چندوقته این خونه رو داری؟
    -چطور مگه؟
    -همینطوری...
    -بهت قبلا گفته بودم...تازه گرفتمش...
    -آهان...
    به حرفای اون زنی که زنگ زده بود فکر کردم و برگشتم دوباره سمت تیرداد گفتم:تیرداد تو چند سالته؟
    نگاهم کرد و گفت:میشه من اول ازت یه سوال بپرسم؟
    -اوهوم...بپرس..
    -تو امروز چته؟...
    -من خوبم...حالا جواب سوالمو بده...
    -تو چرا انقد سوال داری؟...
    -داری می پیچونیا...یه سوال ازت پرسیدم...یک کلام بگو چند سالته...
    -30...سوال بعدیت چیه؟
    با تعجب جلو رفتم و گفتم:باورم نمیشه...تو چقدر پیری!!!!
    ابروهاشو داد بالا با صدای بلند گفت:پیر؟...
    -آره ...تو واقعا سی سالته؟؟؟؟؟؟؟... سنت یکم دیگه بره بالاتر هیچ دختری حاضر نمیشه باهات ازدواج کنه...
    -حالا کی خواست ازدواج کنه؟
    -می خوای واست دنبال یه دختر خوب بگردم؟....البته هیچ دختر خوبی حاضر نمیشه با تو ازدواج کنه...ولی خوب...وظیفه ام حکم میکنه که برات دنبال زن بگردم...
    -لازم نکرده تو به من محبت کنی جوجه...!چرا انقدر حرف میزنی؟سرم رفت...
    -منو باش که به فکر کیم...!
    بلندشد و به اتاقش رفت و در رو محکم پشت سرش بست.به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم،به سقف خیره شدم ،فکر شاغل شدن حسابی ذهنمو مشغول کرده بود...تو خونه حوصلم سرمی رفت...از فردا می افتم دنبال کار...!
    صبح بعداز خارج شدن تیرداد از خانه،منم سریع حاضر شدم و از خانه بیرون آمدم،چندتا مغازه رو سرزدم ولی متاسفانه هیچکدوم به فروشنده زن احتیاج نداشتن...
    داشتم برمی گشتم خونه که یه مغازه لباس فروشی رو دیدم که رویش نوشته بود(به یک فروشنده خانم احتیاج داریم)
    رفتم داخلش،یه پسر کم سن وسال با یه دختر پشت میز نشسته بودند و چای می خوردند...جلو رفتم گفتم:سلام...
    دختر بلند شد و با لبخند گفت:سلام...بفرمایید!
    به شیشه مغازه اشاره کردم و گفتم:برای کار اومدم...
    -شرایطتون چطوره؟...ما یه فروشنده می خوایم که تا 9یا 10شب اینجا وایسته...
    -مشکلی نیست...من میتونم...
    کمی صحبت کردیم و قرارشد از فردا بعدازظهر به آنجا بروم و کارمو شروع کنم...
    به سمت خانه رفتم و زنگ در را فشردم،کسی جواب نداد و من تازه فهمیدم تیرداد خونه نیست،به داخل کوله ام نگاه کردم،خداروشکر پول همرام بود،از خانه دور شدم و به چند لباس فروشی سرزدم و کلی واسه خودم خرید کردم،به ساعت نگاه کردم 12ظهر بود ولی تیرداد یا شب میاد یا بعدازظهر...چیکار کنم حالا؟
    به فروشگاه مواد غذایی رفتم و یه سری خرت و پرت واسه خونه خریدم و به ساعت نگاه کردم،2بود...
    رفتم سمت خونه...زنگ در را فشردم...ولی نیومده بود...نشستم جلوی در روی سکویی که مثل یک پله کوتاه جلوی در قرار داشت
    خریدامو کنارم روی زمین گذاشتم،با گوشیم بازی میکردم که صدای تیرداد رو شنیدم:تو اینجا چیکار میکنی؟
    بلند شدم و نگاهش کردم
    -در رو باز کن...خسته شدم بس که نشستم جلوی در...
    -واسه چی بیرونی؟
    به خریدا اشاره کردم و گفتم:رفته بودم خرید کنم...تو خونه هیچی نداشتیم....
    اخم کرد و گفت:مگه من نگفتم از خونه نیا بیرون؟
    -حالا الآن می خوای جلوی در بازخواستم کنی؟...
    در را بازکرد و من خریدارو برداشتم و داخل رفتم،در خانه را هم باز کرد و با عصبانیت در را به عقب پرت کرد آهسته داخل رفتم و خریدارو روی اوپن گذاشتم،در رو بست و گفت:حرفمو جدی نگرفتیا تینا...بهت چند بار باید یه حرفو بزنم تا حالیت بشه؟...
    -سر من داد نزن...اومدم تو خونه تو دارم زندگی میکنم،درست،داری تحملم میکنی،درست،اما نگران نباش،من پول اون اتاقی که برام آماده کردیو بهت میدم...
    روبروم ایستاد و گفت:چی؟
    -میرم کار میکنم پول اون اتاق رو بهت میدم...فکر کن ازت اجاره کردمش...از این به بعد هم نه تو کاری به من داشته باش،نه من به تو کاری دارم...
    -ببین بچه پررو،این بار آخریه که دارم بهت اخطار میدم...پاتو از در این خونه بیرون بذاری سیاه و کبودت میکنم...
    - تو همچین حقی نداری که بخوای دست روی من بلند کنی...!
    - حق منو تو تعیین نمیکنی جوجه...!
    -یعنی چی؟...چون دارم تو خونه تو زندگی میکنم یعنی نباید از خونه پامو بذارم بیرون؟
    - دقیقا...
    به سمت اتاقش میرفت که فریاد زدم:من هرجا دلم بخواد میرم تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی...
    با عصبانیت برگشت سمتم و چنان خوابوند تو دهنم که افتادم روی زمین وخون تو دهنم پر شد
    با غضب نگاهم کرد و گفت:این یه چشمش بود...نکن تینا...باهام لج نکن...بد می بینی...بد می بینی...
    به اتاقش رفت و در رو محکم پشت سرش بست،به دستشویی رفتم و داخل دهانم را آب گرفتم،در آینه به صورتم زل زدم و آهسته اشکام از چشمام سرازیر شد،صورتمو آب زدم و نفس عمیقی کشیدم و در آینه به خودم لبخند زورکی زدم و بیرون آمدم،سعی کردم بی خیال باشم،وسایلی که خریده بودم را داخل یخچال گذاشتم و روی صندلی نشستم،صدای تلفن رو شنیدم،بلند شدم و جواب دادم
    -بفرمایید...
    بازم صدای اون زن بود-تو که هنوز اونجایی دختره ی کنه...چرا دست از سر تیرداد برنمیداری؟اگه گیرت بیارم ج...خانم میدونم باهات چیکار کنم...تیرداد رو خامش کردی...معلوم نیست چه گهی خوردی که میذاره تلفنای منو تو جواب بدی...وسایلتو جمع میکنی میذاری میری...این هشدار آخرم بود...آشغال...می شنوی چی میگم نکبت؟
    با فریاد گفتم :هی هیچی نمیگم هرچی از دهن کثیفت در میاد بار آدم میکنی؟ببین؟...اصلا آره...من تو بغل تیردادم...دارم باهاش عشق و حال میکنم..میخوام بدونم این به تو چه ربطی داره؟...هان؟تو خر کی هستی که واسه من تعیین میکنی اینجا باشم یا نه؟...
    -پدرتو در میارم....حالا بشین و تماشا کن...
    -هیچ گهی نمیتونی بخوری...
    با جیغ گفت:گوشی رو بده به تیرداد...
    خواستم جوابشو بدم که دیدم تیرداد تکیه داده به دیوار و با اخم داره نگاهم میکنه،گوشی رو سرجایش کوبیدم،خواستم برم که اومد سمتم،بازوهامو محکم تو دستش گرفت وبا عصبانیت گفت:با کی داشتی اونجوری حرف میزدی؟
    آهسته گفتم:مزاحم بود...
    فریاد زد-به مزاحم گفتی تو بغل من عشق و حال میکنی؟...آره؟
    اشک تو چشمام حلقه بست چشمامو بستم،بازوهامو محکم تکان داد و گفت:چی؟...زر بزن آشغال...کی بود؟
    با بغض نگاهش کردم و گفتم:نمیدونم کیه...یه زنه...از عصبانیت اون حرفا رو بهش زدم...نمی شناسمش...
    دستاش شل شد،انگشتاشو لای موهاش برد و گفت:وای...وای گند زدی تینا...گند زدی...
    هلم داد عقب و رفت سمت تلفن،شماره ای گرفت و لحظاتی بعد گفت:الو؟...سلام عزیزم...نه...باور کن ....بذار برات توضیح بدم...
    مارال؟... گوش بده به حرفم....اون خواهرمه...از شیراز اومده یه مدت اینجا با من زندگی کنه...آره باورکن...من فقط تو رو میخوام...مگه چی بهت گفته؟
    اشکامو از روی صورتم پاک کردم و به سمت اتاقم میرفتم که گفت:نه...گه خورده خودم حسابشو میرسم...فردا می بینمت...فعلا
    داشتم میرفتم سمت اتاقم که با فریاد گفت:کدوم گوری میری؟
    برگشتم و نگاهش کردم گفتم:میرم تو اتاق...
    -بعداز اون همه گندی که زدی حالا بذارم بری تو اتاقت؟...
    با اخم نگاهش کردم و گفتم:چه غلطی می خوای بکنی؟...من جوابشو دادم چون حقش بود...چون حقش بیشتر از یه داد ساده ی من بود...باید تو دهنی می خورد تا...
    -اوه اوه چه غلطا...دم در آوردی...اونی که باید تو دهنی بخوره تویی نه اون...
    -می خوای چیکار کنی؟می خوای بزنی تو دهنم؟بیا بزن...بیا...تو که بار اولت نیست...
    جلوم اومد و سیلی محکمی به سمت چپ صورتم زد،فکر نمیکردم بزنه...فکر نمیکردم انقد آشغال باشه...تازه داشتم می شناختمش 
    چانه ام را در دست گرفت و گفت:آدمت می کنم تینا...رامت میکنم وحشی...
    -لقب خودتو به من نده کثافت...
    دستشو کنار زدم و از کنارش گذشتم و به اتاق رفتم،بلند گفت:تینا؟اگه می خوای اینجا بمونی باید هرچی میگم بگی چشم...اینطوری میتونیم با صلح کنار هم زندگی کنیم...
    در رو قفل کردم و جیغ بلندی کشیدم و همه چیز رو بهم ریختم،داغون بودم،تیرداد شکنجه روحیم میداد...
    از فردایش دیگه نذاشت جایی برم،هر وقتم از خونه میرفت بیرون در رو قفل میکرد...
    داشتم تخمه مرغمو می خوردم که در خانه باز شد،شالمو سریع از روی شانه ام برداشتم و سرم کردم،بلند شدم و به آشپزخانه رفتم، الآن سه روز از روزی که دست روم بلند کرده بود می گذشت و من حتی نگاهشم نمیکردم،به آشپزخانه آمد و گفت:تینا؟
    ظرف کثیف را داخل ظرفشویی گذاشتم و خواستم از آشپزخانه برم بیرون که جلوم ایستاد و گفت:تینا ؟نگام کن...
    سرد و خشک نگاهش کردم
    -من اونروزعصبی بودم...نمی خواستم دست روت بلند کنم
    هنوز همانطور نگاهش میکردم که گفت:تینا حرف بزن دیگه...ببخش...غلط کردم ...خوبه؟
    کنار زدمش و از آشپزخانه بیرون آمدم
    -تینا؟بس کن دیگه...من که ازت معذرت خواستم...
    برگشتم نگاهش کردم ،تمام قوامو جمع کردم و فریاد زدم:توقع داری ببخشمت؟...توقع داری بعد از اون رفتار زنندت ببخشمت؟
    به سمتم آمد و گفت:اشتباه کردم...ببخش دیگه...آشتی کن...
    -حتی اگرم ببخشمت تا آخر عمرم کار اونروزت رو فراموش نمیکنم...!
    به اتاقم رفتم و در را محکم بستم،نشستم پشت در،سرمو میان دستام گرفتم و سعی کردم بغضم رو که تو گلوم سنگینی میکرد فروبدم
    خدایا چقدر؟چقدر دیگه باید تحقیر بشم؟؟؟؟؟بس نیست؟...خدا خسته شدم از این زندگی سگی...خسته ام...
    داشتم اتاقم رو مرتب میکردم که ضربه ای به در خورد،به ساعت نگاه کردم 7بعدازظهر بود،آهسته در را باز کردم
    -خواب بودی؟
    طوری رفتار میکرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده...منم جای اون بودم انقدر بی خیال میشدم...
    فقط نگاهش کردم
    -امشب میریم بیرون هم یه شام با هم می خوریم هم باهم صحبت میکنیم...باشه؟
    -من جایی نمیام...
    -بس کن دیگه تینا...داری شورشو در میاری...من ازت معذرت خواستم...
    -ولی من نبخشیدمت...
    به چشمام خیره شد و گفت:ساعت 8منتظرتم...
    -می خوای منتظر باش،میخوای نباش...من حرفمو دوبار تکرار نمیکنم...
    داخل رفتم و در رابستم و قفلش کردم
    -تینا؟ساعت 8 حاضر باش...
    زیرلب گفتم:برو بمیر...
    کتابی باز کردم و شروع کردم به خواندنش،نمیدونم چی شد که خوابم برد...
    با ضربه ای که به در اتاقم خورد بیدار شدم،به ساعت نگاه کردم30/8بود...
    شالمو روی سرم مرتب کردم و در را باز کردم
    زل زد تو چشمام گفت: خواب بودی؟
    -تا چند ثانیه قبل،بله خواب بودم...
    -چرا لج میکنی؟
    ابروهامو دادم بالا گفتم:خوابیدن من چه ربطی داره به لج کردن؟
    دندوناشو روی هم فشرد و گفت:یعنی نمی خوای صلح کنی؟
    -من هیچ مشکلی باتو ندارم...
    - این رفتارتو غیر اینو نشون میده...
    یه قدم بهش نزدیک شدم و گفتم:ببین اسکول من هیچ سنخیتی با تو نمیبینم که بخوام حرف صلح باهات بزنم...الآنم برو گمشو می خوام بخوابم...
    خواستم به اتاقم برگردم که مچ دستمو محکم گرفت وگفت:کجا؟...
    برگشتم و با اخم نگاهش کردم گفتم:دستمو ول کن...
    دستمو در دستش فشرد و گفت:بهت رو دادم پررو شدی تینا...بهت گفتم...گفتم بامن لج نکن...
    هرلحظه فشار دستش دور مچ دستم بیشتر میشد،به دستم که داشت کبود میشد نگاه کردم و آهسته گفتم:یه کاری نکن که بعدا پشیمون بشی...
    -دیگه هیچ وقت از رفتار بدم باتو پشیمون نمیشم...لیاقتت بدتراز ایناس...
    -دستمو ول کن آشغال...
    به چشماش زل زدم،دستمو آهسته رها کرد وگفت:آوردمت اینجا چون فکر میکردم من و تو حرف همدیگه رو خوب میفهمیم...فکر میکردم تو هم مثل من که درکت کردم...درکم میکنی...
    با فریاد گفتم:تو منو درک کردی؟...یه چیز نگو خندم بگیره...لعنتی چپ و راست دست روم بلند میکنی...کجای دنیا با کتک زدن ،همدیگه رو درک میکنن...
    تن صداشو برد بالا گفت:صداتو واسه من نبر بالا...منم خوب بلدم داد و فریاد راه بندازم...
    وسط حرفش پریدم و گفتم:حاضر میشم بریم بیرون...
    به اتاقم رفتم و در را بستم،مانتوی قهوه ایمو برداشتم پوشیدم ،روسری قهوه ای کرمم رو هم سرم کردم و از اتاق بیرون آمدم،تکیه داده بود به میز،منو دید،از میز فاصله گرفت و به سمت در رفت،از خانه خارج شدیم،سوار ماشین شدیم،در سکوت رانندگی میکرد
    لحظاتی بعد گفت:کجا برم؟
    -قبلش که هی التماسم میکردی باهات بیام بیرون کجا قرار بود بری؟
    نیم نگاهی بهم انداخت و یه دفعه برگشت و دستشو پشت صندلی من گذاشت و در حالی که دنده عقب میرفت گفت:آدم نیستی...باید همونجوری باهات رفتار کنم که لایقته...
    جلوی خانه نگه داشت و صاف نشست گفت:گمشو بیرون...
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:یکبار با مامانم دعوام شد...رفت از خونه بیرون...تقریبا نیم ساعت بعد برگشت خونه،چشماش قرمز بود... گریه کرده بود...از اینکه بچش تو روش وایستاد گریه کرد...منو بخشید...وقتی بهم لبخند زد فهمیدم هیچ وقت...هیچ وقت نمیتونم مثل اون باشم...بخشنده...مهربون...دیگه هیچ وقت به روم نیاورد...
    به تیرداد نگاه کردم،با اخم نگاهم میکرد
    -من مادرم نیستم تیرداد...اینو خیلی سال پیش فهمیدم که من نمیتونم مادرم باشم...من بخشنده نیستم...ولی میتونم دیگه به روی خودمو تو نیارم...
    چشماش برق زد
    -همینم خوبه که...به روی آدم نیاری...
    لبخند محوی زدم و گفتم:آره...خوبه...
    ماشین رو روشن کرد و گفت:کجا برم؟
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم:دربند...از کوچه که اومدی بیرون برو سمت راست...
    -میدونم کجاس...یه چند بار رفتم...
    سکوت کردم،راه افتاد
    به دربند رفتیم،خوردن کباب تو اون فضا خیلی بهم چسبید...
    -می خوری باز بگم بیاره؟
    -نه...بستمه...دستمو کجا بشورم؟
    -اوناهاش...شیر آب اونجاس...
    -کو؟
    با دستش جایی را نشانم داد،رفتم و شیر آب را آهسته باز کردم،دستمو شستم و مانتومو مرتب کردم،کنارم آمد و دستشو شست گفت:بریم؟
    سرمو تکون دادم،از کوه آهسته پایین می آمدیم که دیدم لواشک های خوشرنگی برای فروش گذاشته بودند،به تیرداد نگاه کردم،داشت با گوشیش پیام میداد...
    -می گما...
    نگاهم کرد گفتم:تو لواشک دوست نداری؟
    لبخندی زد و گفت:نه من از لواشک بدم میاد...
    -ولی من خیلی دوست دارم...
     
    ابروهاشو داد بالا و گفت:آهــــــــــــــــان... از اون لحاظ
    سرمو تکون دادم و لواشکا رو نشونش دادم
    -باشه...بیا بریم بگیرم برات...
    به همان سمت رفتیم،چندتا لواشک ترش رو مزه کردم و در آخر ترش ترینش رو برداشتم،پولش رو حساب کرد و راه افتادیم،کمی از لواشک کندم و در دهانم گذاشتم
    -مطمئنی نمی خوای؟خوشمزس...
    همچنان با گوشیش ور میرفت
    -نه تو بخور...
     
    کمی جلوتر گوشه ی پیراهن تیرداد رو گرفتم و گفتم:واــــــــــــــــــ� �ی تیرداد لبو بگیر...
    -دختر تو چقدر می خوری؟
    -گدا...
    سری تکان داد و نفسشو با فوت بیرون داد گفت: دیگه چی میخوای...نکنه یه وقت با من تعارف کنیا...راحت باش،هرچی میخوای بگو ...
    سرمو تکون دادم و گفتم:چشم...
    لبخندی زد و گفت:پررو...
    برام یه ظرف لبو گرفت،کیسه ی لواشک را به دستش دادم و لبو میخوردم که دیدم خیره شده به صورتم،به چشماش نگاه کردم و گفتم:چیه؟دلت می خواد؟
    آب دهانش را قورت داد و گفت:نه...
    -می خوای!...داری تعارف میکنی...
    -نه زودباش تمومش کن برگردیم...
    -چه عجله ایه؟...تو خونه کاری داری؟
    -نه بچه،داره از وقت خوابت میگذره...
    -نه...هنوز سرشبه...
    -ساعت 11 سرشبه؟
    -آره...واسه من که سرشبه...حالا تو رو دیگه نمیدونم...
    از داخل ظرفی که فروشنده چنگال داخلش گذاشته بود،یه چنگال برداشتم و دادم دستش،ظرف رو جلوش گرفتم گفتم:بیا...بخور...
    نگاهم کرد و با من از لبو می خوردکه گوشیش به صدا در آمد
    -الو؟جانم؟...
    از من فاصله گرفت تا حرفاشو نشنوم،ظرف یکبار مصرفی که در دستم بود را داخل سطل آشغال انداختم و به دستم که قرمز شده بود نگاه کردم
    صدای تیرداد رو نزدیک خودم شنیدم
    -بریم؟
    سرمو تکون دادم و لواشکمو ازش گرفتم،از کوه پایین اومدیم گفتم:دستام قرمز شده...
    به دستم نگاه کرد و بعد به صورتم نگاه کرد وبا لحن خاصی گفت:لباتم قرمز شده...
    بی توجه به لحن بیانش گفتم: بدیه لبو همینه دیگه...اَه...
    آهسته گفت:عوضش خوشگل شدی...
    به چشمای عسلیش نگاه کردم و گفتم:اون...
    حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم
    -اون چی؟حرفتو بزن...
    -هیچی...یادم رفت...
    -بذار حدس بزنم...می خوای بدونی مارال کیه...درسته؟
    از اینکه ذهنمو خونده بود و مجبور نبودم این سوالو مطرح کنم خوشحال شدم ولی خودمو زدم به اون راه...
    -نه....راجب اون نمی خواستم بدونم ولی اگه بخوای میتونی واسم بگی...
    -من علاقه ای به گفتنش ندارم،گفتم شاید تو بخوای بدونی ...
    -خوب بگو...
    -اووووم راستش...یه جورایی اون...
    -میشه راحت بدون این همه فکر و اوم اوم کردن بگی؟
    لبخندی زد و گفت:باباش رییس شرکتیه که توش مشغول کارم...
    نگاهش کردم و آهسته گفتم:معلومه خیلی دوستش داری...
    نیشخندی زد وگفت:ری..دم تو این دوست داشتن...
    دیگه چیزی نگفتم،اونم دیگه چیزی نگفت،مردی داشت از کنارم رد میشد خواستم بهش برخورد نکنم،خودمو کشیدم کنار،دستشو به بازوم کشید با چندش دستشو به عقب پرت کردم و داد زدم:کثافت...
    تیرداد سریع یقه اون مرده رو گرفت گفت:نسناس به ناموس مردم دست درازی میکنی؟...آره؟
    گرفته بودش به باد کتک،مردم به زور تیرداد رو از روی اون بلند کردند،هنوز تو بهت بودم،دستمو گرفت و منو با خودش کشید، تا وقتی به پایین کوه برسیم دستم تو دستش بود،نگاهش کردم،عصبی بود...
    آهسته گفتم:من...نمی خواستم اینطوری بشه...
    نگاهم کرد و گفت:فکر میکنی تو مقصری؟...اون آشغال....اگه نمی کشیدنم کنار حتما قبرشو همونجا می کندم...
    به راهمان ادامه دادیم،به نیم رخش نگاه کردم و بعد به دستمون نگاه کردم،جرات نداشتم بهش بگم دستمو ول کنه...عصبی بود و ممکن بود عصبانیتش رو سر من خالی کنه...
    سرعت قدم هاشو کمتر کرد وآروم گفت:ببخشید اگه بهت بد گذشت من باید بیشتر مراقبت می بودم...
    لبخندی زدم و گفتم:به من خیلی خوش گذشت...مخصوصا که...
    لواشک را نشانش دادم و گفتم:مخصوصا که لواشکم برام خریدی...
    به چشمام نگاه کرد و دستمو در دستش فشرد
    -کسی تا به حال بهت گفته چقدر چشمای مشکیت خوشگله؟
    -راستش..یادم نمیاد کسی بهم گفته باشه...
    با چشمای خمارش زل زد به چشمام گفت:چشمات خیلی خوشگله...لباتم همینطور...کلا خیلی با نمکی...
    احساس میکنم سرخ شده بودم،دستمو بیشتر فشرد و گفت:پرهام بهم زنگ زده بود،بهش گفتم صبرکنه تا گوشی رو بدم به تو تا باهاش صحبت کنی ولی گفت نه...
    -چرا؟
    -شاید به خاطر اومدنت با من...!
    سکوت کردم
    به ماشین رسیدیم،سوار شدیم،راه افتاد،داشتم به مادرجون فکر میکردم که آهسته گفت:یه سوال ازت دارم...
    نگاهش کردم و گفتم:بگو...
    -تو که پرهامو دوستش داشتی چرا باهام اومدی...
    فکر کردم منظورش اینه که به عنوان برادرم دوستش دارم،آهی کشیدم و گفتم:من به اونجا تعلق نداشتم...درسته که پرهام و مادرجونو دوستشون دارم ولی نمیتونستم بمونم...
    نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت.
    وقتی جلوی در خانه رسیدیم،داشتم پیاده میشدم که گفت:تو برو بالا... اینم کلید...من میرم یه جایی کار دارم...
    کلید رو ازش گرفتم وگفتم:وقتی برگشتی ممکنه من خواب باشما...
    - تا فردا نیستم...برو راحت بگیر بخواب...
    -میشه بپرسم کجا داری میری؟
    -پیش یکی از دوستام...
    به چشماش نگاه کردم و نمیدونم چرا اینو به زبون آوردم:میشه امشب نری پیشش؟
    فقط نگاهم کرد،آهسته پیاده شدم و خم شدم گفتم:مرسی...امشب...خیلی بهم خوش گذشت...شبت بخیر...
    آهسته گفتم:خوش بگذره...
    -تینا؟
    توجهی نکردم،در را باز کردم و وارد ساختمون شدم در رو بستم به در تکیه دادم،چشمامو بستم و زیرلب گفتم:نرو...نرو...
    صدای حرکت ماشین خبر از رفتنش میداد...از پله ها رفتم بالا و در رو آروم باز کردم و داخل رفتم،چقدر بیشعوره...چرا رفت؟
    آخه...در رو بستم و به سمت اتاقم رفتم گفتم:به تو چه تینا؟...مگه به تو ربطی داره؟...
    در اتاقم رو بستم و بعداز تعویض لباسم روی تخت دراز کشیدم و به کیسه لواشکی که در دستم بود نگاه کردم...
    کمی از لواشک کندم و در دهانم گذاشتم،آهسته گفتم:چطور میتونه لواشک به این خوشمزگی رو دوست نداشته باشه؟...اوووم...چقدر ترشه...
    کیسه را روی میز انداختم و دستمو زیر سرم گذاشتم،به سقف خیره شدم و نمیدونم چی شد که خوابم برد... 
    تیرداد لبو بگیر...
     -دختر تو چقدر می خوری؟
     -گدا...
    سری تکان داد و نفسشو با فوت بیرون داد گفت: دیگه چی میخوای...نکنه یه وقت با من تعارف کنیا...راحت باش،هرچی میخوای بگو...
    سرمو تکون دادم و گفتم:چشم
    لبخندی زد و گفت:پررو
    برام یه ظرف لبو گرفت،کیسه ی لواشک را به دستش دادم و لبو میخوردم که دیدم خیره شده به صورتم،به چشماش نگاه کردم و گفتم:چیه؟دلت می خواد؟
    -آب دهانش را قورت داد و گفت:نه
     -می خوای!...داری تعارف میکنی
    -نه زودباش تمومش کن برگردیم
    -چه عجله ایه؟...تو خونه کاری داری؟
     -نه بچه،داره از وقت خوابت میگذره
    -نه...هنوز سرشبه
    -ساعت 11 سرشبه؟
    -آره...واسه من که سرشبه...حالا تو رو دیگه نمیدونم
    از داخل ظرفی که فروشنده چنگال داخلش گذاشته بود،یه چنگال برداشتم و دادم دستش،ظرف رو جلوش گرفتم گفتم:بیا...بخور
    نگاهم کرد و با من از لبو می خوردکه گوشیش به صدا در آمد
    از من فاصله گرفت تا حرفاشو نشنوم،ظرف یکبار مصرفی که در دستم بود را داخل سطل آشغال انداختم و به دستم که قرمز شده بود نگاه کردم
    صدای تیرداد رو نزدیک خودم شنیدم
     -بریم؟
    سرمو تکون دادم و لواشکمو ازش گرفتم،از کوه پایین اومدیم گفتم:دستام قرمز شده
    به دستم نگاه کرد و بعد به صورتم نگاه کرد وبا لحن خاصی گفت:لباتم قرمز شده
     -بی توجه به لحن بیانش گفتم: بدیه لبو همینه دیگه...اَه
    آهسته گفت:عوضش خوشگل شدی
    به چشمای عسلیش نگاه کردم و گفتم:اون...
    حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین و به راهم ادامه دادم
     -اون چی؟حرفتو بزن
     -هیچی...یادم رفت
    -بذار حدس بزنم...می خوای بدونی مارال کیه...درسته؟
    از اینکه ذهنمو خونده بود و مجبور نبودم این سوالو مطرح کنم خوشحال شدم ولی خودمو زدم به اون راه
     -نه....راجب اون نمی خواستم بدونم ولی اگه بخوای میتونی واسم بگی
     -من علاقه ای به گفتنش ندارم،گفتم شاید تو بخوای بدونی
     -خوب بگو
     -اووووم راستش...یه جورایی اون
     -میشه راحت بدون این همه فکر و اوم اوم کردن بگی؟
    لبخندی زد و گفت:باباش رییس شرکتیه که توش مشغول کارم
    نگاهش کردم و آهسته گفتم:معلومه خیلی دوستش داری؟!
    نیشخندی زد وگفت:ری..دم تو این دوست داشتن
    دیگه چیزی نگفتم،اونم دیگه چیزی نگفت،مردی داشت از کنارم رد میشد خواستم بهش برخورد نکنم،خودمو کشیدم کنار،دستشو به بازوم کشید با چندش دستشو به عقب پرت کردم و داد زدم:کثافت
    تیرداد سریع یقه اون مرده رو گرفت گفت:نسناس به ناموس مردم دست درازی میکنی؟...آره؟
    گرفته بودش به باد کتک،مردم به زور تیرداد رو از روی اون بلند کردند،هنوز تو بهت بودم،دستمو گرفت و منو با خودش کشید، تا وقتی به پایین کوه برسیم دستم تو دستش بود،نگاهش کردم،عصبی بود
    آهسته گفتم:من...نمی خواستم اینطوری بشه
    نگاهم کرد و گفت:فکر میکنی تو مقصری؟...اون آشغال....اگه نمی کشیدنم کنار حتما قبرشو همونجا می کندم...
    به راهمان ادامه دادیم،به نیم رخش نگاه کردم و بعد به دستمون نگاه کردم،جرات نداشتم بهش بگم دستمو ول کنه...عصبی بود و ممکن بود عصبانیتش رو سر من خالی کنه...
    سرعت قدم هاشو کمتر کرد وآروم گفت:ببخشید اگه بهت بد گذشت من باید بیشتر مراقبت می بودم 
    لبخندی زدم و گفتم:به من خیلی خوش گذشت...مخصوصا که...
    لواشک را نشانش دادم و گفتم:مخصوصا که لواشکم برام خریدی...
    به چشمام نگاه کرد و دستمو در دستش فشرد
    -کسی تا به حال بهت گفته چقدر چشمای مشکیت خوشگله؟
    -راستش..یادم نمیاد کسی بهم گفته باشه...
    با چشمای خمارش زل زد به چشمام گفت:چشمات خیلی خوشگله...لباتم همینطور...کلا خیلی با نمکی...
    احساس میکنم سرخ شده بودم،دستمو بیشتر فشرد و گفت:پرهام بهم زنگ زده بود،بهش گفتم صبرکنه تا گوشی رو بدم به تو تا باهاش صحبت کنی ولی گفت نه...
    -چرا؟
    -شاید به خاطر اومدنت با من...!
    سکوت کردم
    به ماشین رسیدیم،سوار شدیم،راه افتاد،داشتم به مادرجون فکر میکردم که آهسته گفت:یه سوال ازت دارم...
    نگاهش کردم و گفتم:بگو...
    -تو که پرهامو دوستش داشتی چرا باهام اومدی...
    فکر کردم منظورش اینه که به عنوان برادرم دوستش دارم،آهی کشیدم و گفتم:من به اونجا تعلق نداشتم...درسته که پرهام و مادرجونو دوستشون دارم ولی نمیتونستم بمونم...
    نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت.
    وقتی جلوی در خانه رسیدیم،داشتم پیاده میشدم که گفت:تو برو بالا... اینم کلید...من میرم یه جایی کار دارم...
    کلید رو ازش گرفتم وگفتم:وقتی برگشتی ممکنه من خواب باشما...
    - تا فردا نیستم...برو راحت بگیر بخواب...
    -میشه بپرسم کجا داری میری؟
    -پیش یکی از دوستام...
    به چشماش نگاه کردم و نمیدونم چرا اینو به زبون آوردم:میشه امشب نری پیشش؟
    فقط نگاهم کرد،آهسته پیاده شدم و خم شدم گفتم:مرسی...امشب...خیلی بهم خوش گذشت...شبت بخیر...
    آهسته گفتم:خوش بگذره...
    -تینا؟
    توجهی نکردم،در را باز کردم و وارد ساختمون شدم در رو بستم به در تکیه دادم،چشمامو بستم و زیرلب گفتم:نرو...نرو...
    صدای حرکت ماشین خبر از رفتنش میداد...از پله ها رفتم بالا و در رو آروم باز کردم و داخل رفتم،چقدر بیشعوره...چرا رفت؟
    آخه...در رو بستم و به سمت اتاقم رفتم گفتم:به تو چه تینا؟...مگه به تو ربطی داره؟...
    در اتاقم رو بستم و بعداز تعویض لباسم روی تخت دراز کشیدم و به کیسه لواشکی که در دستم بود نگاه کردم...
    کمی از لواشک کندم و در دهانم گذاشتم،آهسته گفتم:چطور میتونه لواشک به این خوشمزگی رو دوست نداشته باشه؟...اوووم...چقدر ترشه...
    کیسه را روی میز انداختم و دستمو زیر سرم گذاشتم،به سقف خیره شدم و نمیدونم چی شد که خوابم برد... 
     
    از بیرون اتاقم صدا می اومد،آهسته برخاستم،تیرداد گفته بود فردا میاد،با ترس آهسته در اتاقم را باز کردم،پذیرایی تاریک بود و هنوز صدا می اومد،دستموروی دیوار کشیدم اما کلید برقِ لعنتی رو پیدا نمی کردم...قلبم از ترس داشت می اومد تو دهنم...
    صدای افتادن چیزی رو شنیدم،آهسته گفتم:تیرداد؟...تویی؟
    جوابی نشنیدم،آهسته عقب رفتم و در اتاقم را یافتم،خواستم بپرم تو اتاقم که چراغ روشن شد...به تیرداد که تلو تلو می خورد نگاه کردم و به لباسی که تنم بود نگاه کردم...یه تاپ و شلوارک...دوباره به تیرداد نگاه کردم،انگار حالش خوب نبود...
    چندبار پلک زد و گفت:بی...بیداری؟
    آب دهانم را قورت دادم و گفتم:خوبی؟
    دستشو داخل موهایش برد و گفت:نه...خوب نیستم...
    نزدیک بود بیفته،دستشو به لبه اوپن گرفت و آروم نشست...
    نزدیکش رفتم ،نشستم رو زانوم گفتم:چته؟...
    نگاهم کرد و یه دفعه اخم کرد:این چیه پوشیدی؟...
    بند تاپم رو در دست گرفت و گفت:این چیه تینا؟این چیه جلو من تنت کردی؟...
    دستشو کنار زدم گفتم:دیونه ...تو یه دفعه اومدی خونه منم ترسیدم اومدم از...
    با صدای بلند گفت:خفه شو...همتون عین همید...همتون آشغالید...می فهمی؟آشغالی...آشغال
    -حرف دهنتو بفهم بیشعور...اصلا چرا برگشتی؟...مگه نگفتی تا فردا نیستی؟
    لحظاتی در سکوت گذشت،سرشو انداخته بود پایین
    -هوی با توام! خوابت برد؟
    آروم گفت:آشغال...
    منم آروم گفتم:خودتی...!
    نگاهم کرد،تو چشماش اشک جمع شده بود،با بغض گفت:بهم میگه حرومزاده ام...میگه...به هیچ دردی نمی خورم...میگه یه آشغال بی مصرفم ...مگه من به خواست خودم پا به این دنیای لعنتی گذاشتم؟...مگه من می خواستم که اینطوری بشه؟...کثافتا اون موقع که عشق و حال میکردن مال هم بودن...وقتی پای من وسط اومد...وقتی فهمیدن یه کثافت تراز خودشون داره به این دنیای گه پا میذاره...تینا پدر مادرمم منو نخواستن...میدونی بابای لجنم چندبار سعی کرد منو بکشه؟...میدونی چندبار خودکشی کردم؟...منی که عاشق شهرم بودم باید به خاطر نگاه ای تحقیرآمیز یه مشت آدمه خر پاشم بیام اینجا...بیام اینجا که کمتر بهم طعنه بزنن...
    اشکش سرازیر شد،انگار تو خواب داشت این حرفارو میزد،نگاهم کرد گفت:تو هم از من بدت میاد آره؟
    -نه تیرداد...نه...
    به چشمام خیره شد،خم شدم و با دستم اشکاشو پاک کردم،صورتشو آهسته عقب کشید و گفت:تینا برو...تنهام بذار...
    -تیرداد؟....
    -فقط برو ....فقط...برو...
    آهسته برخاستم و نگاهش کردم،سرشو انداخته بود پایین،به اتاقم رفتم ودر رو قفل کردم،روی تخت دراز کشیدم ولی مگه خوابم میبرد؟
    به ساعت نگاه کردم،6صبح بود...دستمو داخل موهام بردم و به تمام وسایل داخل اتاق نگاهی انداختم...چشمم روی کمد ثابت موند بلند شدم و در کمد رو باز کردم،لباسمو عوض کردم و نشستم کنار تخت...به در اتاق نگاه کردم...دلم می خواست برم ببینم چشه... به نظر میرسید که مست باشه ولی آخه مال این حرفا نبود...شایدم بود...!
    دراز کشیدم و سرمو روی بالش گذاشتم،نمیدونم چرا انقد دلم می خواست وقتی که گریه میکرد سرشو بغل بگیرم و آرومش کنم...
    سرمو تکون دادم تا فکرتیرداد از سرم بیرون بره اما...مگه می شد؟ دلم می خواست کنارش باشم حتی اگه اون نخواد...
    شالمو روی سرم انداختم و از اتاق آهسته بیرون آمدم،به اطراف نگاهی انداختم ولی تیرداد و ندیدم...در اتاقش رو آهسته باز کردم روی تختش دراز کشیده بود و چشماش بسته بود،آروم جلو رفتم،خواب بود...نشستم لبه تختش،سرمو بین دستام گرفتم و آهسته گفتم:دیونه...خوابیدی؟...چطور خوابت میبره؟...چجوری خوابت برد؟
    نگاهش کردم،دستمو آهسته به سمت موهاش بردم ولی سریع دستمو عقب کشیدم،به صورتش نگاه کردم ،به مژه های بلندش، به دماغش که فقط به صورت خودش می اومد...به چونه ی گردش،ابروهای پرِ مردونه اش....به موهای پرپشت و خوش حالتش... به لباش...به چشمای بسته اش نگاه کردم و اینبار دستمو داخل موهاش بردم،موهاشو نوازش کردم، گونه اش را آروم بوسیدم و دستمو روی صورتش به نوازش درآوردم،دستشو گرفتم و به انگشتاش نگاه کردم،آهسته دستشو روی تخت گذاشتم و بلند شدم و از اتاقش بیرون آمدم،به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم...به دستم نگاه کردم و زیرلب گفتم: تینا؟...اون واسه تو یکم پیر نیست؟...خیلی احمقی...احمقی...!
    نمیدونم چی شد که خوابم برد...!
    با ضربه هایی که به در می خورد از خواب پریدم،بلند شدم و شالمو برداشتم و روی سرم انداختم، در را باز کردم وگفتم:چته؟
    نگاهش کردم ،لبخندی زد و گفت:چقدر می خوابی؟...می خوام ببرمت بیرون...برو صورتتو آب بزن بریم...
    - ساعت چنده؟
    به ساعت مچیش نگاه کردو گفت:12ظهره... 
    -واقعا؟...چرا انقد خوابیدم؟...
    -دیشب هی گفتم بیا بریم خونه گفتی نه هنوز سرشبه...حالا زودباش برو صورتت رو آب بزن بریم...
    -کجا؟
    -هم بریم ناهار بخوریم هم بریم یکم این اطراف رو بهم نشون بدی...
    -برو کنار...
    عقب رفت،به دستشویی رفتم و بعداز شستن سرو صورتم به پذیرایی رفتم ،نشسته بود روی مبل
    -امروز نمیری سرکار؟
    -نه...
    -چرا؟
    -حوصله ندارم...برو حاضرشو دیگه...(کمی نگاهش کردم تا شاید رفتاری راجب دیشب از خودش نشون بده ولی سرخوش ترو سرحالتراز همیشه بود...چقدر این آدم عجیبه،شایدم نمی خواد من به روش بیارم...چه میدونم...)
    به اتاقم رفتم و مانتوی سرمه ایمو با شال طوسی و شلوار جذب طوسی پوشیدم،از اتاق بیرون آمدم،نگاهش کردم،شلوار جین سفید با پیراهن مشکی به تن کرده بود،آستینای پیراهنش رو کمی داده بود بالا،نگاهم کرد وگفت:بریم؟
    سرمو تکون دادم و از خانه خارج شدیم،سوار ماشین شدیم،نگاهی بهم انداخت و گفت:تکمیل کننده ی تیپت کو؟
    لبخندی زدم وگفتم:منظورت کولمه؟
    -آره دیگه...همون!
    -خراب شده...
    -اِی وای چه بد...!پس باید برات یه کوله بخرم...
    سریع گفتم:من احتیاج ندارم برام چیزی بخری...دیگه نمی خواد از این مهربونیا به من بکنی...
    با تعجب نگاهم کرد گفت:باشه...نمی خرم...چرا میزنی؟...
    راه افتاد،من فقط می خواستم از این بیشتر بهش نزدیک نشم...همین...!
    به رستوران شیکی رفتیم،پشت یک میز دونفره نشستیم،به اطراف نگاه کردم و لبخند زدم گفتم:جای شیک...فضای رومانتیک...بهت نمیاد تیرداد...
    چشمکی زدو گفت:میدونم....ولی به یه بار امتحان کردنش که می ارزه...
    به چشماش نگاه کردم تا شاید بتونم حسی نسبت به خودم پیدا کنم ولی انگار اون فقط منو به چشم یه دوست میدید...شایدم...نمیدونم...!
    با لبخند گفتم:من چه نقشی تو زندگیت دارم؟
    با دقت نگاهم کرد و گفت: چرا این سوالو می پرسی؟
    -می خوام بدونم...من از نظر تو کجام؟
    -اوووم ...تو...
    پیشخدمت کنارمان ایستاد گفت:سلام...خوش اومدید...
    منو را روی میز گذاشت و از میزمان فاصله گرفت...به تیرداد که به منو زل زده بود نگاه کردم و گفتم:نگفتی؟
    نگاهم کرد وگفت:تینا؟...اول بهم بگو می خوای از جواب من به چی برسی؟!
    لبخندی زدم و گفتم:من فقط یه سوال ازت پرسیدم...میتونی جواب ندی...
    منو را برداشتم و جلوی صورتم گرفتمش،با دستش برگه را از جلویم کنار کشید و گفت:تو...یه دوست خیلی خوبی...کسی که دوست دارم لحظه هامو در کنارش بگذرونم...یه دوست...یه دوست متفاوتتر از همه ی دوستام...و عزیزتر...!
    به چشماش خیره شدم وگفتم:من استیک با سس پیاز میخورم...
    لبخندی زد و به گارسون اشاره کرد،کنارمان که آمد گفت:یه استیک با سس پیاز،یه استیک هم با سس قارچ...
    گارسون سری تکان داد و بعداز برداشتن منو از روی میز،از میز ما فاصله گرفت...
    گوشیمو تو دستم گرفتم و با قابش بازی میکردم که گفت:راستی تینا...
    نگاهش نکردم،هنوز به گوشیم خیره شده بودم...
    -جمعه میای با هم بریم مهمونی یکی از دوستام...
    به دو گل رزی که داخل گلدون کوچک روی میز قرار داشت نگاه کردم وگفتم:نه نمیام...
    -چرا؟...خوش میگذره ها...
    -نه...
    -باشه هرجور راحتی...
    گوشیش به صدا درآمد،از جیبش درآورد و جواب داد-بله؟...
    -نه...کار داشتم نتونستم بیام...
    -باشه...فردا باهم صحبت میکنیم...
    -نه...خداحافظ...
    من تمام حواسم پیش گوشیش بود،خیلی خوشگل بود...
    نگاهم کرد گفت:می خوام امروز دولک خودم باشی...
    با چشمای گشاد خیره شدم به صورتش،گفتم: چی؟...خجالت بکش...
    لبخندی زد وگفت:چرا؟ 
    با حرص آهسته گفتم: میگی چرا؟...خیلی بی ادبی...
    ابروهاشو داد بالا و لبخندش محو شد
    -مگه چی گفتم؟....من فقط گفتم امروز دوست دخترم باش...
    -مثل آدم نمیتونی بگی؟...
    غذامونو آوردن،با لبخند گفت:فکر کردی چی گفتم؟...
    خندید وگفت:واــــــــــــــــــی...خدا چقد ذهنش منحرفه...
    لبخند روی لبم نشست،خم شدم روی میز محکم بازوشو نیشگون گرفتم وگفتم:عوضـــــــــــی...
    دستشو روی بازوش گذاشت و بازم خندید،موقع خوردن غذا هم ،یه دفعه میزد زیرخنده و اعصابمو ریخته بود بهم...
    - تیرداد بلند میشم میرما...
    -نه...نه...ببخشید...دیگه نمی خندم...
    به صورت همدیگه نگاه کردیم و یه دفعه جفتمون زدیم زیر خنده....
    بعد از اینکه از رستوران خارج شدیم،سوار ماشین شدیم و من چندجا رو نام بردم اونم چون هیچکدوم رو نمی شناخت،گفت هرجاکه من بگم میریم...
    به کاخ سعدآباد رفتیم،تیرداد کفش بریده بود...
    -واــــــــــــــی پسر این کاخه عجب چیزیه...

    بخش نظرات این مطلب


    برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

    نام
    آدرس ایمیل
    وب سایت/بلاگ
    :) :( ;) :D
    ;)) :X :? :P
    :* =(( :O };-
    :B /:) =DD :S
    -) :-(( :-| :-))
    نظر خصوصی

     کد را وارد نمایید:

    آپلود عکس دلخواه:







    تبلیغات
    نویسندگان
    ورود کاربران
    نام کاربری
    رمز عبور

    » رمز عبور را فراموش کردم ؟
    عضويت سريع
    نام کاربری
    رمز عبور
    تکرار رمز
    ایمیل
    کد تصویری
    تبادل لینک هوشمند

      تبادل لینک هوشمند
      برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سلام و آدرس madi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






    آخرین نظرات کاربران
    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    عنوان آگهی شما

    توضیحات آگهی در حدود 2 خط. ماهینه فقط 10 هزار تومان

    به رمان خونه طاووس امتیاز دهید